#مردی_که_میشناسم_پارت_48
-:نه بابا! از کجا میخواد بدونه. اون وب قبلیم و میدونست. از وقتی عوضش کردم خبر نداره که...
-:یعنی نمیدونه!
-:نچ. ندیدی امروز زنگ تفریح با مریم چیکار میکردن که... رفتی حیاط خبر دار نشدی. بعدم وقت نشد بهت بگم.
-:چیکار کرد؟
-:یه کارت تلفن مریم آورده بود. زنگ میزدن شماره های مختلف مزاحم میشدن.
هین بلندی کشید و شراره خندید: همه رو هم دور خودشون جمع کرده بودن.
-:رمضانی ندیدشون؟
-:نه ولی خطر از بیخ گوششون گذشت. داشتن زنگ میزدن یه دفعه ای رمضانی اومد. خدا بهشون رحم کرد یه زنه تلفن و برداشت مریمم گفت سلام مامان.
خندید. با ضربه ای که به در خورد به سمت در چرخید. وَلی در را باز کرد و مستانه در گوشی گفت: شراره بابام اومد. فعلا...
شراره خندید: باشه برو. بای.
وَلی وارد اتاق شد: خوبی؟
صندلی چرخ دارش را حرکت داد: اوهوم. خوبم.
وَلی در صفحه باز روی سیستم سرک کشید: چیکار میکردی؟
-:داشتم وبلاگ شراره رو میخوندم.
وَلی روی تخت نشست: همه چی خوبه؟
پاهایش را روی صندلی جمع کرد و چهارزانو نشست: آره خوبه.
-:این روزا خیلی از مدرسه تعریف نمیکنی!
-:چیز خاصی نیست آخه. همش همون چیزای قبلیه.
وَلی به صورتش خیره شد. قبلا همیشه از همین تکراری ها صحبت میکرد. به خانه که می رسید مستانه یک نفس از اتفاقات روز میگفت. اما این روزها، وقتی می آمد یا مستانه در اتاقش بود یا همراه طاهر، مشغول انجام کاری.
دستی بین موهایش کشید: مستانه...
romangram.com | @romangram_com