#مردی_که_میشناسم_پارت_46


دختر بچه موهای خرمایی و کش کوچکی که موهای خیلی کم و ماسیده روی سرش را به سمت بالا جمع کرده، بدون لباس و تنها با یک پوشک روی گردن پسر جوانی سوار بود.

مستانه با دهان باز به این تصویر که گویا در حیاط همین خانه گرفته شده بود نگاه میکرد. نه این امکان نداشت...

این عکس را هرگز ندیده بود.

امکان نداشت، این انصاف نبود. چطور چنین چیزی امکان داشت؟ چرا پدرش هیچوقت این آلبوم را نشانش نداده بود؟ آلبوم پر بود از عکسهای کودکی اش در کنار طاهر... اما این عکس...

نهایت ناامیدی بود.

بدون لباس... تنها با یک پوشک...

طاهر با خنده نگاهش را از عکس گرفت و همانطور که دستش روی مبل پشت سر مستانه بود به سمت وَلی که مشغول اتو زدن بود برگشت: وای یادته اون روز تو حیاط آب بازی کردیم؟

وَلی بیخیال گفت: مگه میشه یادم بره؟ خیلی خوش گذشت... خاطرات خوب یاد آدم نمیره.

اما تمام افکار مستانه و ذهنش روی آن عکس بود. مطمئنا یکبار دیگر نمی توانست در صورت طاهر نگاه کند. عکس بدون لباس؟ چطور پدر و مادرش چنین اجازه ای داده بودند؟ هر چند بچه بود اما...!

خدایا باید چه میکرد؟

نگاهی به طاهر انداخت که هیچ توجهی به او نداشت و مشغول خوش و بش و مرور خاطرات با پدرش بود. پدرش هم سر به زیر اتو می زد. آرام دست زیر ورق شیشه ای آلبوم برد و عکس را بیرون کشید. از سر و صدای ایجاد شده طاهر برگشت که مستانه با عجله ورق دیگر را برگرداند و طاهر با لبخند دوباره مشغول صحبت با وَلی شد.

عکس را که از آلبوم بیرون کشید آرام آن را به زیر ران پایش فرستاد. عمرا می گذاشت این عکس را کس دیگری ببیند. این بی آبرویی برای تمام عمرش کافی بود.

ناگهان جفت دستانش را روی صورتش کوبید و طاهر و وَلی همزمان به سمتش برگشتند و وَلی صدایش را بالا برد: چی شد؟

از ما بین فاصله ی انگشتانش به وَلی نگاه کرد و آرام گفت: هیچی...

ولی با تاسف سری تکان داد: پاشو برو بخواب دیر وقته. صبح نمی تونی بیدار بشی.

آلبوم را بست و روی میز گذاشت. آرام عکس زیر پایش را بالا کشید و به سمت کمر شلوارش هل داد. طاهر رو به وَلی گفت: فردا باید برم دیدن خدایی... باید کارا رو سریعتر پیش ببره. اینطوری نمی تونم آروم اینجا بشینم و اون هر بلایی دلش میخواد سر ساجده در بیاره.

-:منم باهات میام. فردا پنج شنبه هست... می تونیم با هم بریم.

مستانه عکس را جاسازی کرده و بلند شد.

طاهر پرسید: پس مستانه چی؟ تنها میمونه.

وَلی اتو را روی پیراهن مردانه گذاشت: ویدا فردا میاد. باز خونه رو میریزه بهم. همون بهتر ما نباشیم.


romangram.com | @romangram_com