#مردی_که_میشناسم_پارت_19
وَلی برای شام صدایش زد.
چمدان را گوشه ی اتاق کشید و بیرون رفت. وَلی و طاهر پشت میز نشسته بودند. وَلی غذاها را روی میز چید: ما مثل تو دست پختمون عالی نیست برای همین از بیرون غذا گرفتم.
طاهر دستانش را بهم کوبید: خب میگفتی خودم درست میکردم.
وَلی پارچ آب را روی میز گذاشت. دورتر از آنها پشت میز شش نفره نشست. طاهر متعجب گفت: مستانه عمو چیزی شده؟ از من ناراحت شدی؟
با تعجب گفت: نه! چرا ناراحت؟
وَلی با تردید نگاهش کرد: بزار راحت باشه همیشه همونجا میشینه تا تلویزیون و ببینه.
طاهر از جا بلند شد: پس ما نزدیکش بشینم. چرا اینقدر فاصله؟
مستانه زیر لب غرغر کرد. هر چقدر با طاهر بی تفاوت رفتار میکرد، او بیشتر نزدیکش می شد. پایش را زیر میز چرخ داد و با خشم به پای طاهری که حال روبرویش نشسته بود کوبید و سر برداشت: وای ببخشید.
طاهر به جای چهره در هم کشیدن لبخند زد: چیزی نشد که عمو... مراقب باش پای خودت درد نگرفته باشه. این ضربه ها در برخورد با من به حساب نمیان. بدن ما دیگه قوی شده... الان تو باید حسابی به خودت برسی بدنت قوی بشه که این ضربه ها باعث نشه آسیب ببینی.
نیشخند مسخره ای تحویل عموی عزیزش داد و مشغول غذایش شد.
طاهر در مورد کم نمک بودن خورشت نظر داد و بعد هم نامرغوب بودن برنج... وَلی با دقت گوش سپرده بود اما مستانه سعی میکرد سریعتر از این جمع فرار کند. با آخرین قاشقی که به دهان گذاشت صدای تلفنش از اتاق بلند شد. با عجله برخاست و وَلی غرید: آروم مستانه.
وارد اتاق شد و تلفن را برداشت. فرشته بینی اش را بالا کشید و زمزمه کرد: مستان...
روی تختش نشست و آرام لب زد: چرا گریه میکنی؟
-:مستان با علیرضا دعوام شد.
صندلی اش را چرخ داد و عقب کشید و یک طرفه نشست: چرا؟ چی شده؟
-:بهم گفت بچه ای...
صدایش بالاتر رفت. امشب تمام آدم های دنیا دست به دست هم داده بودند تا اعصابش را بهم بریزند.
-:چرا؟ دعواتون شد؟
-:نخیرم. میخواست حرفای بی ربط بزنه. در مورد زنای خونه دار و این چیزا حرف میزد. منم بهش گفتم من به این چیزا فکر نمیکنم. میخوام خوش باشم. عاشق باشم. بهم گفت خیلی بچه ای...
-:تو هم جوابش و دادی نه؟
فرشته پشت تلفن غرید: پ ن پ وایستادم نگاش کردم. پسره الدنگ خودش شلوارش و نمیتونه بالا بکشه به من میگه بچه. فکر کرده چون یه چند سال بزرگتره علامه دهر شده.
romangram.com | @romangram_com