#مردی_که_میشناسم_پارت_178
با شادی به سمت پدرش برگشت: تازه باهاش آشنا شدم. خیلی خوبه. ازم بزرگتره. یکم باهاش صمیمی تر بشم نشونت میدمش.
وَلی لبخندی زد: خیلی خب مراقب خودت باش. گوشیتم همراهت باشه. بی خبر نمونم.
مستانه لی لی کنان وارد اتاقش شد و لباس پوشید. نگاهش به کتابهایش افتاد. فردا امتحان ریاضی داشت. باید درس میخواند. اما از مبحث جدید هیچ نمی دانست. اخم کرد...
گوشی اش را در کیفش گذاشت و از اتاق خارج شد. برای نریمان پیام فرستاده بود در کافی شاپ میبینتش. بعد از خداحافظی از وَلی بیرون زد. تا سر کوچه پیاده رفت و تاکسی گرفت و آدرس کافی شاپ را داد. وارد کافه که شد نگاهی به اطراف انداخت. نریمان را بخاطر نمی آورد. چشم چرخاند شاید کسی به چشمش آشنا بیاید، کسی از پشت سر گفت: سلام...
سلام را چنان با شور و شوق بیان کرد که مستانه از جا پرید و به عقب برگشت. صورت آشنای نریمان در برابرش قرار گرفت. با پالتوی سیاهی که روی بافت سیاه یقه اسکی اش تن زده بود حسابی خوش تیپ بود. قد بلند هم بود... اما طاهر قد بلندتر بود.
نریمان سری کج کرد: وایستادیم جلوی در...
قدمی عقب گذاشت. نریمان نگاهی به اطراف انداخت و میزی را دقیقا گوشه ی کافه جلوی شیشه هایی که مردم در حال رفت و آمد از کنارش میگذشتند نشان داد: اونجا چطوره؟
به راه افتاد. نریمان هم دنبالش می آمد. از اینکه با پسری بیرون باشد، واهمه ای نداشت. قبلا هم با دوست پسرهای فرشته بیرون رفته بودند. همینطور پسرخاله ی شراره... یکبار هم بخاطر موفقیتش برای پذیرفته شدن در تیم مورد علاقه اش، سور داده و ناهار مهمانشان کرده بود. هرچند شراره مجبور شده بود تنهایشان بگذارد.
صندلی را عقب کشید و نشست. نریمان سری کج کرد: وظیفه ی من بود.
لبخندی زد و شانه بالا کشید و کیفش را روی صندلی کنار دستش گذاشت. نریمان روبرویش نشست و دندان های سفید خوش فرمش را با خنده ای به رخ کشید و گفت: فکر کردم نمیتونی بیای.
تمام اشتیاقش را از دست داد: قول دادم درس بخونم.
نریمان دستانش را در هم قفل کرد و خود را جلو کشید: پس چرا ناراحتی؟
-:چون اونقدر عقب افتادم که نمیدونم چطوری جبرانش کنم. هیچی بلد نیستم از مبحثای جدید.
نریمان با نیشخندی گفت: میخوای من کمکت کنم؟
متعجب گفت: مگه بلدی؟
نریمان ابروانش را با شیطنت بالا انداخت و خندید: خودم که نه. ولی میتونم مخ فرانک و بزنم کمکت کنه.
متفکر گفت: فرانک؟! همین دختر داییت!
-:کارش پیشم گیره... هر کاری بخوام میکنه.
دستانش را بهم کوبید و در برابر صورتش گرفت: واقعا؟ میشه؟!
فرانک را بعد از معرفی های نریمان وقتی در مدرسه دیده بود، بخاطر آورده بود. فرانک زرنگترین شاگرد تمام مدرسه بود. فرانک را کمتر کسی بود که نمی شناخت... نامش به عنوان برنده ی مسابقات و المپیاد های علمی همیشه در روی برد ورودی قرار داشت.
romangram.com | @romangram_com