#مردی_که_میشناسم_پارت_161
پلک زد. اصلا متوجه چنین شخصی نشده بود.
شراره به سمتش برگشت: مستانه با مجد حرف زدی؟
-:آره... میگه پنج شنبه ها... ولی پنج شنبه ها بابام سرکاره نمیتونه بیارتم.
-:خب با آژانس بیا...
این را میترا گفت. شراره بجای او پاسخ داد: نه نمیشه. اون همه رو چطوری با آژانس بیاد. اون وقت صبح. مامانم میگه آژانسا هرچقدر قابل اعتماد بازم نباید بهشون کاملا اعتماد کرد.
کمی فکر کرد. شاید طاهر می توانست برساندش. اواخر زنگ آخر بودند که باران شروع شد. لبخندی به باران در حال باریدن زد. رعد و برقهای پر صدا و حرکت آرام نوازش مانند و برخورد قطرات باران به پنجره های کلاس تمام حواسش را به سمت خود کشیده بودند. فکر کرد در دبی هم باران می بارد؟!
چند روز پیش پدرش پرسیده بود طاهر را دوست داری؟ پاسخش ساده بود در یک کلمه.«آره.»
دوست داشتنش را انکار نمیکرد. کاش طاهر می آمد دنبالش... می توانستند دست در دست هم زیر این باران قدم بزنند.
گوشی اش را به آرامی از جیب کوله اش بیرون کشید. صفحه ی ارسال اس ام اس را باز کرد. نگاه شراره به حرکت دستش افتاد و متعجب اشاره ای به فلاحی وش که تصویری از فرمول ساختاری دئوکسی ریبوز کشیده و در حال توضیح بود زد.
بی توجه به اشاره های شراره با نگاهی به تخته انگشتانش را به حرکت در آورد و نوشت: میای دنبالم؟! بارون می باره.
با فشردن دکمه ی ارسال دلش لرزید. هیجان زده چشم به گوشی دوخت و با نمایش پیام تایید ارسال لبخندی روی لبش نشست.
فلاحی وش چند ضربه به تخته کوبید و گفت: اینا رو برای خودم نمیگما... من بلدم. خیلی برای کنکور نمونده... فقط یه سال... تا بخودتون بجنبین یه سالم تموم شده و دیگه وقتی نیست. اگه میخواین درست حسابی یه رشته ی خوب قبول بشین بخودتون بجنبین و تلاش کنین. اگه میخواین یه رشته خوب قبول بشین... اگه امیدتون به پزشکی و دندان و داروئه... پس الان وقت بازیگوشی نیست. باید بخونین. الان شاید توی مدرسه نمراتتون خوب باشه ولی فراموش نکنین کنکور یه رقابت با هزاران نفره که از همه جای کشور میان. اگه حواستون نباشه تلاش نکرده باشین باختین بدم باختین.
شراره خودکارش را در دست تاب داد: ما با تمام قوا میخونیم خانم. انشاا... یه رتبه خوبم قبول میشیم.
فلاحی وش لبخندی روی لبهای درشت بی رنگش کاشت: امیدوارم همتون همونی که میخواین قبول بشین. قبولی شما باعث افتخار و سر بلندی منه. افتخاره بگم من روزی معلم دکترای بزرگی بودم.
نگاهش را تا گوشی پایین کشید. جوابی از طاهر نرسیده بود.
اینبار نوشت: بارونیه... خیس میشم...
اس ام اس را ارسال کرد.
فلاحی وش دوباره سر درس برگشت و گفت: زیست یکی از درسای مهم تونه ازش سرسری نگذرین.
با روشن شدن صفحه ی گوشی اش به سرعت سر کج کرد. پیام رسیده را باز کرد اما با دیدن متن پیام لبخند و هیجانات درونی اش از بین رفت. طاهر خصمانه نوشته بود: «سرویس داری».
دندان روی هم سایید و نوشت: امروز با سرویس نمیرم. نیای جلوی بارون میمونم.
تا آخر زنگ یک چشمش به گوشی بود یک چشمش به توضیحات فلاحی وش، که چندان درکی از آنها نداشت چون در تمام مدتی هم که نگاهش به تخته بود به این فکر میکرد هر آن ممکن است طاهر پاسخی بدهد. هر آن ممکن است طاهر از آمدنش بگوید.
romangram.com | @romangram_com