#مردی_که_میشناسم_پارت_160


چشمان هر دو گرد شد. اسماء به خنده افتاد و اشاره زد نزدیک شوند. میترا با خنده روی پاهای مستانه نشست و اسماء گفت: دیشب از بابام چند تا قرص مسهل گرفتم... امروز از کلاس رفتنی بیرون دیدم آبدارخونه خالیه هیشکی نیست یکی از این قرصا رو انداختم تو قوری روی سماور...

مستانه وحشت زده گفت: هینننن...

شراره خندید: دیوونه اگه گیر می افتادی چی؟

نیش اسماء باز شد و با شیطنت گفت: فعلا که گیر نیفتادم. اگه می افتادم میگفتم حالم بده میخواستم آبجوش بردارم بخورم.

مستانه بی توجه به صحبت های شراره گفت: خوردن از چایی؟

میترا بلند خندید: معلومه که خوردن. تقدیر و خانم رمضانی...

اسماء اصلاح کرد: منفردم خورد.

مستانه دست روی دهانش گذاشت: نفهمیدم که تو ریخته بودی؟!

اسماء ابروانش را بالا کشید: خودم و زدم به بدحالی... رمضانی هم دلش سوخت گفت اینقدر هی نرو این ور اون ور... حالت بد شد برو دستشویی معلما... منم رفتم بست نشستم اونجا...

میترا با هیجان ادامه داد: هر سه تاشون مجبور شدن برن دستشویی بچه ها.

شراره با چشم غره گفت: ولی کارتون خیلی بد بوده.

هر سه به صورت شراره خیره شدند که نتوانست جدیتش را حفظ کند و زیر خنده زد. همانطور که دست روی شانه ی اسماء میگذاشت گفت: کارت حرف نداشت... فقط کاش قبلش یه ندا میدادی یکم می خندیدیم.

-:یه دفعه ای شد. حالا نگران نباش یه بسته دارم از این قرصا...

میترا دستش را دراز کرد: بمنم بده.

اسماء زبان درازی کرد: برو خودت بخر... مال خودمن. لازمشون دارم.

میترا را هل داد و از جا بلند شد. نگاهش به فرشته افتاد که آینه به دست مشغول کرم زدن به صورتش بود. فرشته با سنگینی نگاهش سر بلند کرد و لبخند زد. پدرش گفته بود در مورد زندگی در دبی فکر میکند. لبخندی زد... اما از دوری کردن های طاهر خشمگین بود.

میترا جای او روی صندلی نشست و گفت: دیدین چند وقته یه پسره با یه سوناتا وای میسته جلوی مدرسه...

اسماء خود را جلو کشید: وای آره... دوست پسر بچه هاست؟

میترا شانه بالا کشید: کسی نمیدونه.

شراره روی دسته ی صندلی خود که اسماء روی آن نشسته بود نشست: لابد دیگه وگرنه چرا باید هر روز بیاد جلوی مدرسه ما.


romangram.com | @romangram_com