#مردی_که_میشناسم_پارت_105
ابروانش را در هم گره زد و متعجب چشم از لباس توی ویترین گرفت و به سمت فرشته برگشت: دیوونه شدی؟
فرشته خود را جلو کشید و کنار گوشش گفت: مگه نگفتی فقط طاهر؟
با دو دلی نگاهش را به روی لباس برگرداند. لباسی که...
مردی از کنارشان گذشت. خجل نگاه از ویترین گرفت و صورتش را پنهان کرد. اگر کسی می دید به چنین چیزی نگاه میکند.
فرشته دستش را گرفت و به داخل فروشگاه کشید: بیا داخل بهتر از ایناش هست.
سعی کرد دست خود را از دست فرشته بیرون بکشد اما فرشته مانعش شد و در حال ورود زیر گوشش گفت: آبرومون و بردی.
فروشنده زن جوانی بود که با لبخند تماشایشان میکرد. فرشته سلام بلند بالایی به زن داد و بالاخره دست مستانه را رها کرد. زن لبخندی به رویشان زد و گفت: خوش اومدین.
فرشته تشکر کرد و کنار گوش مستانه که بی حرف به زمین نگاه میکرد گفت: شیربرنج جان یه سلام بده نگن لالی...
مستانه بدون بلند کردن سر سلام داد.
فرشته که ناامید شده بود گفت: دوستم تازه ازدواج کرده برای همین خیلی خجالتیه.
زن لبخند مهربانی زد: بهم بگین دنبال چی هستین تا کمکتون کنم.
فرشته کمی فکر کرد و نگاهش را به مستانه دوخت و گفت: یه لباس عالی میخوایم. یه چیزی که خیلی خوب نشونش بده. یه جوری باشه که اصلا وقتی شوهرش دیدش محوش بشه دیگه نتونه دل بکنه.
زن بلند خندید و با چشمکی رو به فرشته گفت: فکر کنم بتونم یه همچین چیزی در اختیارتون بزارم.
مستانه احساس میکرد هر لحظه ممکن است ذوب شود. فرشته چنان تعریف میکرد و همراه زن می خندید که مستانه فکر میکرد اولین بار است فرشته را چنین می بیند. او حتی از صحبت با عمه ویدایش هم خجالت میکشید.
زن چند جعبه از قفسه ها بیرون کشید و با باز کردن در جعبه ها آن ها را روی پیشخوان گذاشت: نظرتون در مورد اینا چیه؟
فرشته دستش را گرفت و به سمت پیشخوان کشید.
نگاهش روی لباسهای رنگی رنگی درون جعبه ثابت ماند. یکی سبز... دیگری قرمز... سیاه و سفید و بنفش هم بیش از بقیه به چشم می آمدند.
زن کاتالوگی روی میز گذاشت و گفت: میتونین از بین اینا هم انتخاب کنین.
فرشته هیجان زده کاتالوگ را پیش کشید اما مستانه با ترس به لباس های روی پیشخوان زل زده بود. به سختی نفس می کشید. تا به حال حجمی به این عظیمی از لباسهایی به این شکل را تنها در فیلم ها دیده بود. باورش سخت بود چنین چیزهایی در فروشگاه ها پیدا شوند.
فرشته نگاهش را دنبال کرد و با رسیدن به لباس سیاه رنگ دو تیکه ای که نهایت پارچه ای کمتر از بیست و پنج سانت بود گفت: از این خوشت اومده؟
وحشت زده به سمت فرشته برگشت و دوباره به لباس نگاه کرد و گفت: نه این... اینکه لباس زیره.
romangram.com | @romangram_com