#مردی_که_میشناسم_پارت_104
-:نمیفهمم چرا باید از یکی مثل من خوشش بیاد؟ من جای باباشم.
-:دقیقا مشکل همینه. تو شبیه باباشی...
پوزخند صدا داری زد: چون شبیه باباشم عاشقم شده؟!
-:تو ذهن اون تو یه مرد کاملی... یه مرد که میتونه تمام کمبود هاش و پر کنه. یه مردی که از هر لحاظ کامله. مراقبشه... بهش محبت میکنه.
ابروانش را بالا فرستاد: زنا عاشق چنین مردایی نمیشن.
-:زنا هرچی بزرگتر میشن سنجیده تر و با احتیاط تر رفتار میکنن... ولی تا وقتی کوچیکترن بی پروا ترن. براشون مهم نیست عشقشون و جار بزنن. از اینکه عاشق یکی بشن که در نظر بقیه براشون غیرقابل دسترسه مشکلی نیست. در عین حال جاه طلبن و دنبال کامل ترین ها میرن. کسایی که بتونه تو این دوران جای خالی کمبودهاشون و پر کنه.
-:من نمیتونم مرد خوبی براش باشم.
لیدا در ماشین را باز کرد و با لبخند سر برداشت: شاید خودت اینطور فکر میکنی... ولی برای اون کاملترین مرد ممکن باشی.
روی صندلی کمک راننده نشست و با نشستن لیدا گفت: من باهاش بیست و چهار سال تفاوت سنی دارم. من میتونستم پدرش باشم.
-:نیستی... برای اونم این تفاوت سنی اهمیتی نداره. بهت گفتم اون با بی پروایی عاشق شده و قراره همینطور با بی پروایی عاشقی کنه.
اخم های طاهر در هم فرو رفت. از آنچه در آینده اتفاق می افتاد بی خبر بود. حتی به آن فکر هم نمیکرد.
***
به عروسک دوست داشتنی مو قهوه ای، با لباس گلبهی خیره شده بود. چشمانش می درخشید... گویا عروسک با آن کلاه همرنگ لباسی که بر سر داشت دلبری میکرد. دامن چین دارش دل ضعفه را مهمان وجودت میکرد.
فرشته کنارش ایستاد و به بازویش کوبید: کجایی تو؟
به بازوی فرشته چنگ زد: وای فرشته ببین این چه نازه؟!
فرشته نگاهی به عروسک انداخت و با اخم به طرفش برگشت: دیوونه شدی؟ الان دیگه باید بیخیال عروسک بازی بشی. مگه نگفتی میخوای طاهر و عاشق کنی!
با آمدن نام طاهر، نگاه از عروسک گرفت و به سمت فرشته برگشت و با سر پاسخ مثبت داد.
فرشته بازویش را گرفت و کشید: با عروسک بازی که نمیتونی دل ببری. باید افکارت بزرگ باشه.
پرسشگر به فرشته نگاه میکرد و از کنار آدم ها میگذشت که فرشته در برابر مغازه ای متوقفش کرد. چشمش که به ویترین مغازه افتاد، از تعجب تنها شاخ بر سرش سبز نشد.
فرشته اشاره ای به ویترین زد: بجای عروسک باید چشت دنبال این چیزا باشه!
romangram.com | @romangram_com