#مردی_میشناسم_پارت_99


-:فشار عصبی... گشنگی...

چشمانش گرد شد: فشار عصبی؟

قلبش در سینه شروع کرد به تپیدن. مستانه؟ دیروز خوب بود. دیروز که او را کنار وَلی تنها می گذاشت و با لیدا همراه می شد خوب بود. اما امروز...

-:چرا اینطوری شده؟

وَلی دستش را میان موهایش فرو برد: نمیدونم. نمیدونم طاهر... هیچی نمیدونم.

با اخم پشت به او کرد و ادامه داد: اگه می دونستم یه غلطی میکردم.

دست طاهر روی شانه اش نشست: مطمئنا تقصیر تو نیست. نباید با این چیزا خودت و عذاب بدی.

وَلی با خشم به سمتش برگشت: پس تقصیر کیه؟!

لبهایش تکان خورد اما صدایی بلند نشد تا بگوید تقصیر من!

باید به زبان می آورد. باید می گفت که دخترکش گویا دل به او بسته است. اما... چطور می توانست چنین چیزی را بر زبان بیاورد.

وَلی سر به زیر انداخت: من نه میتونم براش جای خالی مادر و پر کنم نه میتونم پدر درست حسابی باشم.

-:تو بهترین پدر دنیایی!

سر بلند کرد. خیره در چشمانش گفت: دروغ خوبی بود.

انگشتانش را به هم مالید و با تردید روی بازوی وَلی فرود آورد: خودتم میدونی این واقعیته. مستانه رو ببین... یه دختر جوونه... توی درسش موفقه... شاده.

وَلی تلخ گفت: اونقدر شاده که دچار فشار عصبی شده.

-:این میتونه برای هر بچه ای تو سن و سال مستانه اتفاق بیفته. ربطی به اینکه اون مادر نداره یا تو کم گذاشتی نداره.

وَلی با تردید نگاهش کرد.

ادامه داد: باید با این مسئله عاقلانه برخورد کنی. قرار نیست خودت و ببازی و اینطوری داغون بشی. باید به مستانه کمک کنی. باید وقت بیشتری و باهاش بگذرونی... بزاری از کنار تو بودن لذت ببره... باید بفهمی این فشار عصبی از کجا میاد و بتونی رفعش کنی. حالا هم بهتره بری یه آبی به دست و صورتت بزنی. یه چیزی بخوری... من اینجا هستم.

وَلی پر از شک و تردید را راهی کرد و روی صندلی کنار تخت نشست. به صورت دخترک خیره شد... دخترکی که می ترساندش...

در تمام سالهای عمرش این چنین نترسیده بود.

romangram.com | @romangram_com