#مردی_میشناسم_پارت_100


حتی وقتی دست ساجده را در دست مردی دیده بود. حتی وقتی شاهد عقد ساجده بود... روزی که ویدا را ترک کرده بود. روزی که بر سر جنازه ی پدر و مادرش حضور داشت هم این چنین نترسیده بود. با تمام کودکی اش، با تمام کم سنی اش می دانست تلاشش برای برگرداندن پدر و مادرش بیهوده است.

می دانست باید بلند شود. ادامه دهد و زندگی ادامه دارد...

برای اولین بار...

ترس را با درماندگی همزمان حس میکرد.

درمانده بود...

درماندگی که سالها تجربه کرده بود این چنین برایش معنا نداشت که حال آن را درک میکرد. مستانه برایش دخترک دوست داشتنی بود که احساسات پدرانه اش را به غلیان در می آورد ولی این دخترک پیش رویش...

نمیخواست نگاه عاشقانه اش را باور کند. نمیخواست فریاد عاشق بودن هایش را باور کند. میخواست با تمام قوا فرار کند از این احساس عاشقانه ی دخترک...

میخواست فراموش کند دیروز دخترک با جان و دل فریاد عاشق بودن می زد. مستانه وار صدایش را جان می داد...

میخواست فراموش کند دیروز دخترک دست دور بازویش انداخته بود تا قدرت خود را به ذهن همراهش نشان دهد.

اما واقعیت این بود...!

به خوبی می توانست نگاه دخترک را درک کند. تمام روز سلانه سلانه در خیابان های شهر قدم زده بود... آرزو کرده بود پسرک بی تجربه ای بود تا احساسات دخترک را درک نکند. آرزو کرده بود کاش هرگز دوباره قدم در این خاک نمی گذاشت تا احساسات مستانه به سوی خود بکشد.

به سرمی که قطره قطره پایین می آمد خیره شد.

گرسنه بود؟! غذاهایش را دوست داشت. با جان و دل میخورد. بارها اعتراف کرده بود اگر همینطور پیش برود به زودی خیلی چاق خواهد شد. حال گرسنه بود.

بغض کرد.

با تردید دست جلو برد... دستش در چند میلی متری دست مستانه متوقف شد.

مستانه... مستانه بود. مستانه باعث می شد شاید روزی جایی در بهشت خدا داشته باشد. اولین بار که در آغوشش گرفته بود نتوانسته بود لبخندش را پنهان کند. اولین باری که روی پاهایش ایستاده بود را هرگز از خاطر نمی برد. صدای مستانه وقتی برای اولین بار کلمه ای را به زبان آورده بود هنوز در گوشش نجوا می زد...

دست روی دست مستانه گذاشت. دستش همانند دیروز گرم بود. لبخندی زد. سرش را نزدیک برد و کنار گوش دخترک نجوا زد: تو فقط میتونی دختر من باشی. تو دختر منی مستانه ی من! تو دختر دوست داشتنی منی!

چشم بست و آرامتر لب زد: نمیخوام هیچوقت اینطوری ببینمت... نمیخوام هیچوقت مریض باشی. دلم میخواد همیشه سالم و سلامت زندگی کنی. دلم نمیخواد هیچوقت عاشق من بشی...! تو باید با شادی عاشق بشی... من همیشه آرزوی این و داشتم تو رو کنار همسرت ببینم. تو باید کنار بهترین مرد روی زمین زندگی کنی.

مستانه تکانی خورد. خود را عقب کشید و به پشتی صندلی تکیه زد اما نتوانست دستش را از دست مستانه جدا کند.

لبخند تلخی بر لب آورد: چرا من مستانه؟ چرا منی که تمام زندگیم آرزو داشتم تو را کنار یه مرد ببینم و لبخند بزنم؟ همیشه آرزو داشتم یه روز یه گوشه وایسم و تو رو ببینم که کنار یه مرد قدم برمیداری... تو آغوشش می رقصی...! چرا داری تموم آرزوهام و به باد میدی؟

romangram.com | @romangram_com