#من_پلیسم_پارت_49
-از بوى مشروب بدم مياد.مخصوصا اينجور مواقع!
چشاش همچين گرد شد گفتم الان از حدقه ميزنه بيرون!
گفت:مگه خودت نخوردى؟مارتينى که بوش بد نيس!
خودمو ناراحت نشون دادم:نه....نخوردم.از مارتينى خوشم نمياد....شراب فقط شراب قرمز!
تعجبش به خنده تبديل شد:خب عزيزم زودتر ميگفتى.الان ميگم واست بيارن.
خاکتوسرت ريحانه....گندترش کردى!!سريع رفتم جلوش:نه ديگه...حسوحالم پريد.ميخوام برم پايين....ميدونى که تنوع طلبم و از اينکه همش يه جا باشم خسته ميشم.
رفتم سمت کفشام.پام کردمو رفتم سمت در.اونم سريع دکمه يقشو بستو کراواتو پيچيد دور حلقومشو پشت من اومد بيرون.
بدجور خورده بود تو برجکش.به قول فوتباليا دوتا موقعيت توپو ازدست داده بود!
سريع از پله ها رفتم پايين.چشماى نگران امير و عسگرى به راه پله بود.تا منو ديدن نگرانيشون جاشو به سوال داد.امير چند قدم اومد جلو طبق وظيفه اش پشتم وايساد.
منم رفتم سمت مبلمانى که تاريک ترين قسمت سالن بودن.خالى بودن.نشستمو پامو انداختم روپام.ديگه حيا ميا ريخته بود...نميشد جمعش کرد!
امير خم شد:چيشد؟خيلى طولش دادى...با لبخند موذى خاص خودم اروم گفتم:پختمش حسابى!منتظر بقيه فيلم باش.
اونم انگار خيالش راحت شده باشه يه نفس راحت کشيدو با همون چهره جديش رفت تو نقشش.
تا دوسه ساعت بعدش ديگه اتفاق خاصى نيوفتاد.جز اينکه هرننه قمرى پا ميشد ميومد سمت من و پيشنهاد رقص ميداد!که صدالبته امير با يه نگاه کارى ميکرد که نه تنها خودشون بلکه جدوابادشونم از خجالت خودشونو خيس کنن.....اخه من کم کسى نبودم!چطور به خودشون اجازه ميدادن بيان جلو!!!
ساعت حدوداى سه نيمه شب بود.منم عين خرس پاندا تو چرت بودم!
من هميشه دختر خوب مامانم بودمو راس ساعت ده شير خورده و مسواک زده و جيش کرده تو رخت خوابم بودم....کى تو عمرم ساعت سه خوابيدم که اين دفعه دومم باشه؟!
به امير اشاره کردم خسته شدم.اونم سرشو تکون دادو کمکم کرد بلندشم.رفتيم سمت فربد که چهار پنجتا زن دورش کرده بودن!با يه پوزخند به زنا نگاه کردم و گفتم:خوشحال شدم جناب هوشنگ.شما که سرتون گرمه....من احساس خستگى ميکنم.اومدم خدافظى.
کمر يکى از زنا که تو دستش بودو سريع ول کرد اومد سمتم:کجا عزيزم.هنوز تموم نشده!
-خيلى منون جناب هوشنگ.شما به کارتون برسين.
جورى وانمود کردم که يعنى بهم برخورده.پشتمو کردم و رفتم سمت در.اونم عين زن ذليلا پشتم ميومدو مدام عذر خواهى ميکرد.خيلى حال ميده محلش نذاشتم و اونجاش سوخت!امير پالتومو گرفت.پوشيدم.همون لحظه عسگرى اومد جلوم.جلو چشم فربد دست داد بهم و گفت :خوشحال شدم بانو....اميوارم بازم سعادت داشته باشم ببينمتون .
خنديدم.حتما چرا که نه.ميتونى شيوا صدام کنى.اينجورى سخته.
romangram.com | @romangram_com