#من_پلیسم_پارت_15
فردا همه به اداره بيايد..با لوازمتون....براى هرکس خونه اى در نظر گرفتيم.
فردا تو خونه خودتون که مستقر شدين گريم ميشين....از شب ماموريتتون شروع ميشه....
حالا همه مرخصيد....ميتونيد بريد خونه....ممکنه ديگه برنگرديد....!!!!
يا خدا...يعنى شهيد ميشم؟؟؟
نه بابا...منو چه به شهادت!
...
.. اونشب بابا گفت کنارش بشينم.برام از سختياى زندگى و اينکه اگه با ايمان باشم موفقم ميگفت.
منم قبول داشتم.با تمام وجود خدارو حس ميکردم.بهش ايمان داشتم ولى افراط مادرم منو زده کرده بود.طورى که ظاهرم با عقايدم متفاوت بود.فقط منتظر بودم
ازدواج کنم و ازين ظاهرسازى خلاص بشم.که البته چشمم از اين يکيم اب نميخورد.
اگه مامان منه تا منو به يه آخوندى چيزى نندازه ول کن نيست!!!!
صبح زود از شدت استرس بلند شدم.مامانو ببا هم بيدار بودن.
يه صبحونه مفصل که تا حالا تو عمرم نديده بودم خوردم!
تو بغل مامان و بابا گريم گرفت!از بس سفت فشارم ميدادن!
از زير قران رد شدم و با آبى که پشت سرم ريخته شد بدرقه شدم.
تو تاکسى به همه چي فکر کردم....اصلا چى شد!؟
يادمه وقتى ديپلممو گرفتم خونه نشين شدم.دلم مىخواست کنکور بدم و حقوق بخونم ولى مامانم ميگفت دانشگاها جاى خوبى واسه دخترى مث من نيست!
romangram.com | @romangram_com