#من_پلیسم_پارت_10


البته ايشون تنها کسى نيستن که مستقيما با باند رابطه برقرار ميکنن.

سروان عسگرى هم بايد وارد باند بشن....ايشونم جز مهره هاى اصلى حساب ميشن...

با اشاره دستش همه سرها به طرفى رفت که سروانه نشسته بود...اونم مث بقيه صورتش ت انبوه ريشاش گم شده بود....

-جناب سروان شما هم نقش مهمى داريد که البته تو اين بازى نقطه مقابل ستوان محمدى هستيد....

اون سروانه با اين حرف چشاشو دوخت به من...اوه اوه...چه چشايي داره..

خوبه لااقل اين چشاش يه جذبه اى داره...ولى ريشاش نميذاشت دهنشو ببينم...

دماغش ولى خوشگل بود...اونم چشاشو تنگ کرده بود و با دقت بو صورت پشمالوى من نگاه ميکرد...

اااااا گفتم پشمالو يادم نبود چه قيافه ضايعى دارم....

سريع سرمو انداختم پايين...

.

از فردا ماموريت شروع ميشه...امشب با خانواده هاتون وداع کنين....

ديگه هيچ نوع رابطه اى نبايد داشته باشين تا پايان ماموريت...

فردا همه به اداره بيايد..با لوازمتون....براى هرکس خونه اى در نظر گرفتيم.

فردا تو خونه خودتون که مستقر شدين گريم ميشين....از شب ماموريتتون شروع ميشه....

حالا همه مرخصيد....ميتونيد بريد خونه....ممکنه ديگه برنگرديد....!!!!

يا خدا...يعنى شهيد ميشم؟؟؟

نه بابا...منو چه به شهادت!

نه بابا!!!اين حرفاى سرهنگ چقد تاثير گذار بوده ما خبر نداشتيم!!!!!

-لبامو با زبونم خيس کردم و با صدايى که بهت توش کاملا پيدا بود,گفتم:منم دلم تنگ ميشه مامان.


romangram.com | @romangram_com