#لج_و_لجبازی_به_سبک_من_و_تو_پارت_80
-خف بینیم باو
+مهمون ما باش دیگه!!!
اِ اِ شیطونه میگه بزن لِحش کن ها،اومدم بهش یک چی بگم که یک دست مردونه دستم رو گرفت و ادامه داد:آقای محترم احترام خودت رو نگه دار ایشون شوهر دارن!!!!
بهش نگاه کردم اِ این که هامانه!!!
مغازه دار:اِ اِ ب باوور کنید قصد مزاحمت نداشتم....
آره جون عمت!!!یک جوری با ترس به هامان نگاه میکرد که انگار هر لحظه قراره بزنه لِحِش کنه...هامان کارت رو برداشت و داد یارو حساب کنه و بعد هم پلاستیک رو برداشت و با هم رفتیم بیرون....
رائیکا
عمه داشت بین رگال ها میگشت که چشمم افتاد بیرون از مغازه،رادمان داشت با اخم یک جایی رو نگاه میکرد؛رد نگاشو گرفتم ورسیدم به رها و هامان که دست تو دست از اون مغازه اومدن بیرون و پاکت خرید رها دست هامان بود!وای،نکنه هامان عاشق رها شده؟تا این فکر از سرم گذشت رنگم پرید...پس رادمان چی؟؟؟رها پاکت رو از هامی گرفت و اومد سمت من سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم...
-چی شد گرفتی؟
رها:آره...
دوباره شروع کردین به گشت و گذار...خدا رو شکر این بار شانس بهم رو کرد و دوتا مانتو یکی قرمز و یکی آبی که مدلشون عین هم بود و هر دوتا عروسکی بودن(بالاتنه تنگ و پایین باز میشن) که فقط رنگشون فرق میکرد گرفتم+شال و شلوار هر کدوم رنگ مانتو ها...کفش و کیفم مشکی و عروسکی...
عمه:بچه ها من خسته شدم میرم تو ماشین شما هم بیاین
-باشه آنی جون...
بعد از رفتن عمه سه نخاله هم که رفته بودن واس ما آبمیوه بگیرن اومدن...
هامان:مامان کو؟
-خسته شد رفت تو ماشین
هامان:اوکِی،رائیکا یک لحظه میای کارت دارم!!!
با تعجب بهش نگاه کردم که اشاره کرد به رادمان،آها؛تازه دوهزاریم افتاد این چی میگه خودم که به کلی یادم رفته بود!!!دور و اطرافم رو نگاه کردم که دیدم آتی و تری هم نیستن.منم پا شدم همراه هامان برم....
رها
داشتم به ورتا اس میدادم که تا سرم رو اوردم بالا که از آبمیوه بخورم دیدم بچه ها نیستن و فقط رادمان هست،سوالی نگاش کردم که به حرف اومد.
romangram.com | @romangram_com