#لج_و_لجبازی_به_سبک_من_و_تو_پارت_177


اوه اوه این خیلی بد چپه شد! پاهاشو ول کردم و با گفتن:خودم بستنی میگیرم در رفتم.

تا بستنی فروشی یک مقدار پیاده روی بود و برای اوردن بستنی ها باید بستنی لیوانی می گرفتم، با دستی که رو شونم اومد با تعجب و البته ترس چرخیدم...

-اوفـــ دیوونه، ترسیدم.

-تقصیر خودته دیگه ، اینجوری یهویی در میری.

-به نظرت اگر مونده بودم ،الان زنده بودم؟

یکم بالای سرش رو به نشونه فکر کردن نگاه کرد و بعد زول زد تو چشام:نچ

-خوبه که میدونی، میگم رومینا؟

-ها؟

-ها نه بله، واس بچه ها می خوام لیوانی بگیرم.

-هرجور راحتی!

دوباره شروع کردیم به راه رفتن تا دم بستنی فروش...

برای خودم ورومینا که قیفی کاکائویی گرفتیم و برای بچه ها وانیلی و توت فرنگی...

ظرف های بستنی رو تو یک سینی زرد رنگ که خوشبختانه تمیز بود قرار دادیم و پیش به سوی بکس خودمون...





اون شب به خوبی سپری شد و واقعا میتونستم بگم یکی از بهترین ها تو زندگیم بود.بهترین هایی که شاید کوچیک، ولی واقعا دلبرانه بودند.

بچه ها رو رسوندم و بعد پارک ماشین داخل خونه، نشستم رو وسیله ای که عاشقش بودم...

همنطور که آروم اروم تاب میخوردم، سعی کردم که ذهنم رو خالی کنم از هر چیزی...

به نظر خودم هر آدمی ارامشش رو تو چند تاچیز خلاصه میکنه ، ارامش من هم تو سه تا چیز خلاصه میشد:اولیش امام رضا بود(ع)، عجیب این امام رو دوسش داشتم. به حدی که میشد گفت عاشقش بودم، ارامشی که تو حرمش داشت هیچ جا ندید بودم...

دومین برام تاب خوردن بود. ارومم میکرد و یک حسی مثل پرواز بهم دست میداد.

سومی هم دوستام بودن! شاید عجیب باشه ولی وقتی تو گروه هفتاییمون قرار میگرفتم خیلی حالم خوب بود.

یک نفس عمیق کشیدم که نا خداگاه یک قطره اشک چکید رو گونم.

romangram.com | @romangram_com