#لج_و_لجبازی_به_سبک_من_و_تو_پارت_169


با عصبانیت بلند شد و وایساد جلوم...

-هرهرهر، الاغ! کم اون یارور رو اعصابمه تو هم شدی قوز بالا قوز

-بیخی دیگه، در ضمن قوز بالا قوز نه نور الا نور

-خفه،بیشعور

دوباره نشست کنارم و بدون اینکه به من توجه کنه زل زد به ابشار

-رائیکا؟

-بله؟

-من چی کار کنم؟!

-قبلا گفتم الانم میگم، به حرف دلت گوش بده.

یک پوزخند زد و گفت:مشکل من همینه دلم قاطی داره! دست میذاره رو کسی که میدونم مال من نیست.

بهم فرصت فکر کردن نداد و بلند شد و بعد تکوندن خاک پشت مانتوش رفت سمت رستوران





چند ثانیه بی هیچ فکری زل زدم به ابشار،اخر کار اینا چی میشه؟!

حرف اخر رها تو سرم اکو شد:دست میذاره رو کسی که میدونم مال من نیست...

یعنی اون رادمانه؟خسته از فکرای تکراری و همیشگی بلند شدم و بعد تکوندن مانتوم رقتم سمت رستوران، به من چه بابا...

رادمان:معلوم هست کجایی؟می خوایم شام بخوریم

-با رها رفتیم حیاط پشتی

-آره رها رو دیدم الان اومد داخل

سرم رو تکون دادم و به رادی گفتم به گارسون ها بگه که شام رو حاضر کنه، خودم هم نشستم رو یک صندلی که گوشه سالن بود.

بچه ها وسط داشتن مسخره بازی، جالبیش اینجا بود رها هم بینشون بود!

همیشه همینطور بود در مقابل خیلی چیزا زود واکنش نشون میداد و بعد سریع یادش می رفت...

romangram.com | @romangram_com