#لج_و_لجبازی_به_سبک_من_و_تو_پارت_165


انقدر فرو رفته بودم تو بهت که متوجه نشدم اطرافیان دارن نگاهم میکنن یا نه!

رادمان همونطور که نگام میکرد کم کم نیشش رو باز کرد و شروع کرد به قهقه زدن، بعد هم صدای دست و تولدت مبارک از سرتا سر سالن اومد...

تو همون حالت یک نگاه به دورم کردم و ، اِ اینا اینجا چیکار میکنن؟!

با عصبانیت زل زدم به رادمان بیشعور الاغ...

_خیلی عوضی هستی!

اخمام رو کشیدم تو هم و اومدم برم که کشیده شدم تو بغل فردی...

_مرگ رادی نرو دیگه آبجی، به خدا پیشنهاد رها بود.

_کوفت و مرگ رادی،فهمیدم کار کدوم خریه!

_باشه، حالا اینقدر به عشق من توهین نکن بچه پرو

خودمو از بغلش کشیدم بیرون و یک لبخند زدم.

_ خیلی دوست دارم داداشم.

_من بیشتر عزیزکم

همه بچه های خودمون از جمله ما هفتا، سام راد، هانا و هامان و چند تا از دوستای مشترکمون از جمله فرشته بودن، تمام بروبچ بهم تبریک گفتن و بعد بحث کیک که خیلی جیگر بود و برعکس دیشب قلبی و وانیلی بود دو تا شمع دو گذاشتن روش ، اومدم فوت کنم که هانا جلوم رو گرفت.

هانا:اول آرزو

همه باهم گفتن اوووو،خخخخ دیوونه ها!

چشمام رو بستم وتو دلم آرزوی دیشب رو بازگو کردم، دلم عجیب روشن بود که قبول میشم...





بعد کیک کادو ها رو یکی یکی باز کردم که بد موندم تو کف اون جیگر.

کادوی رادمان یک مجسمه تماماً سیاه رنگ بود که یک دختر در حال رقص باله نشون میداد،میتونم صادقانه بگم عـــاشقش شدم!

از تمام بچه ها تشکر کردم و نشستم کنار میز بزگی که الان اورده بودن...

تعدادمون حدودا چهل نفری میشد ولی همه کنار هم ، یا سر همون میز بزرگ بودیم...

romangram.com | @romangram_com