#لج_و_لجبازی_به_سبک_من_و_تو_پارت_137


-آره چیه مگه؟!

هانا: یعنی شما تو عید هم میرین دانشگاه؟

-نه هانا؛ این عید استثنا اینطوری شد...

هامان:چطور استثنائی؟

-هیچی بابا یک طرحه....

بعد هم شروع کردم به تعریف؛ همون لحظه هم مامان غذا رو اورد و تخم مرغ منو هم گذاشت جلوم و این یعنی سیل سؤالاتی که دوباره حوالم میشد....

بعد ناهار یک ساعت خوابیدم و حالا وقت درسه! تمام کتابام رو دور تا دور اتاق پخش کردم و یک دفتر و خودکار هم برداشتم؛عادت همیشگیم بود جاهایی که مهم بود رو مینوشتم...خدا رو شکر هم پرهام هم رادمان و هم هامان میتونستن کمکم کنن...





اوف؛ سه ساعته به کوب دارم میخونم!این دارو دیگه چیه؟! یک نگاه به اسم سختش کردم، چه ترکیباتی هم داره....خسته از فکر کردن تو گوشیم اسمش رو سرچ کردم؛ اووومممم مال قلبه! خوب عالیه...زنگ میزنم به رادی.

بوق....بوق

رادمان: سلام،جونم آجی؟!

-سلام داداش گلم

رادی: چی میخوای که اینقدر مهربون شدی حالا؟

-هیچی‌بابا؛ اگر میشه بیا اینجا

+پس یک چیزی شده! با این حال الان میام

- فدات

+کم چرت بگو، خدافظ

-خدافظ





با اینکه هامان نزدیک تر بود اما رادمان منت نداشت!شروع کردم به دوره کردن مطالبی که نوشته بودم.... نیم ساعت به همون حالت گذشت که در اتاق باز شد و رادمان اومد داخل...

romangram.com | @romangram_com