#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_64

مائده يكم بهم نگاه كرد و خودشو انداخت تو بغلم و شروع كرد به گريه كردن . همه ساكت بوديم كه پدرام گفت : « حالا ايرادي نداره كه ... ان شاء الله سال بعد ... دنيا كه به آخر نرسيده ! »

مائده سرش و از روي شونم برداشت و چشماشو كه اشكي بود پاك كرد و گفت : « عالي دادم ! قبول ميشم ! »

همه يه لحظه ساكت شديم و بعد كه به خودمون اومديم مائده رو تو آغوش گرفتم .

- پدرام : يه لحظه ! من دقيقا نفهميدم چي شد ؟ پس چرا گريه كرديد ؟

- مائده : اشك خوشحالي بود !

- پدرام : خب الكي چشماتونو اشكي نكنيد ديگه ! آخه خوشحالي گريه داره ؟

همه خنديديم و به سمت ماشين رفتيم .

- پدرام : شيرينيش رو كي مي دين ؟

- مائده : بزاريد جوابش بياد ، شيريني هم ميدم !

به سمت خونه حركت كرديم .

*****

امروز آخرين امتحانمونم داديم . وقتي رفتم خونه يه راست رفتم تو اتاقم و خودم و پرت كردم روي تخت و يه نفس راحت كشيدم . خواستم بخوابم كه گوشيم شروع كرد به زنگ زدن . روي صفحه اسم پونه روشن و خاموش مي شد . دكمه ي پاسخ و زدم .

- پونه : سلام راحل ! خوبي ؟

- من : سلام ، بد نيستم

- پونه : منم خوبم ، ممنون از احوال پرسي گرمت ! فردا مي خواييم 4 تايي يه جشن بگيريم براي تموم شدن امتحانا !

از اون ور خط صداي مبهم پدرام به گوش مي رسيد كه داشت با پچ پچ يه چيزي مي گفت !

- من : آخه تموم شدن امتحانا هم جشن مي خواد ؟! خيلي خب ! من پايم ! زمان و آدرسشو اس ام اس كن ...

- پونه : باشه ديگه ! اَاَاَاَه ...

- من : با من بودي ؟


romangram.com | @romangraam