#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_61
- من : منو رسوند !
- مائده : آهان
و برگشت سر درساش ...
- من : زياد خودتو خسته نكن ... يكمم خستگي در كن !
- مائده : يه ربع ديگه واسه نيم ساعت وقت استراحت دارم براي ناهار و دستشويي
- من : خودتو نكشي ؟!
- مائده : وقتمو نگير !
- من : باشه بابا !
رفتم سراغ امتحان فردا ... نزديك 200 صفحه بود كه نصفش و خونده بودم و نياز به مرور داشت . رفتم سراغ بقيه ي جزوه ها . تا ساعت 9 شب مشغول بودم . از 9 تا 11 جزوه هاي قبلي رو مرور كردم و براي شام نرفتم پايين و خوابيدم .
*****
صبح با صداي گريه از خواب بيدار شدم .
- من : مائده ؟ چي شده ؟
- مائده : مي ترسم آبجي
- من : از چي ؟
- مائده : مي ترسم قبول نشم ...
- من : خدا بگم چي كارت نكنه ... از خواب پرونديم . اولا تو تمام تلاشتو كردي و مطمئنا اگه خدا بخواد بهترين دانشگاه و بهترين رشته قبول مي شي ، دوما اگه قبول نشدي هم ايرادي نداره ، دنيا كه به آخر نرسيده ... كنكور ارزش گريه كردن نداره . پاشو بريم پايين كه من ساعت 10 امتحان دارم ، با هم مي ريم .
ساعت 6 صبح بود . صبحونه خورديم . مامان مائده رو از زير قرآن رد كرد و براش دعا كرد . بابا هم گونه اش و بوسيد و براش از خدا موفقيت خواست . با مائده راهي حوزه ي امتحاني شديم . نيم ساعت بعد جلوي حوزه بوديم .
- من : برو آجي گلم ، مطمئنم كه عالي مي دي !
- مائده : برام دعا كن آبجي
romangram.com | @romangraam