#کنت_دراکولا_پارت_20

وقتی مینا خوابید. یک نقشه ی جدید تنظیم کردیم.

ابراهیم گفت:حق با مینا است.ممکن است اگر خیلی دیر کنیم مجبور باشیم کار هایی که مینا گفت را انجام دهیم.

روز به روز دندان های مینا دراز تر و صورت او سفید تر می شد.باید هرچه زود تر کنت را پیدا کرده و نقشه ی خود را بر روی او عملی کنیم.چیز بیشتری از این روز های انتظار به یاد نمی آورم به غیر از صبر، صبر، صبر، صبر و صبر.

متوجه شدیم که کنت در تابوت و تابوت در یک کشتی هستند و به سمت بالای رودخانه حرکت می کنند.من و آرتور و جک هم با یک کشتی دیگر آن ها را تعقیب می کردیم.ابراهیم و مینا هم با درشکه به سمت قلعه ی کنت دراکولا حرکت می کردند.پنج روز مشغول تعقیب کردن کنت بودیم؛ تا این که پس از پرس و جوی بسیار متوجه شدیم کنت از مسیر خشکی حرکت می کند.از این رو سه اسب خریداری کردیم و به راه خود ادامه دادیم.اواخر روز بعد به قلعه مرموز دراکولا نزدیک می شدیم.تند تر و تند تر و تند تر می تاختیم تا این که به یک درشکه رسیدیم که پشت آن یک تابوت بود.تنها به یک چیز فکر می کردم:من می خواهم روح خون آشام را نابود کنم و هیچ چیز جلو دار من نیست.

خودم را به درشکه نزدیک کردم اما متوجه شدم که ناگهان درشکه فرار کرد.به دنبال آن تاختم. اشک در چشمانم جمع شده بود.دیگر نمی توانستم ببینم. شلاق را محکم تر و محکم تر به اسب می زدم. هر ضربه شلاق من فقط و فقط برای نجات دادن مینا بود. وقتی به اندازه کافی به آن نزدیک شدم، خودم رو روی تابوت کنت پرتاب کردم و جک و آرتور و ون هلسینگ هم با راننده و مردان او درگیر شده بودند. جک، آرتور و ابراهیم با شدت به راننده و مردان او مشت می زدند. پا هایم به شدت زخمی شده بودند.تابوت کنت را با پا هایم به هر سختی که بود به پایین هل دادم تا این که تابوت از درشکه پایین افتاد و در هم شکست.روی پایم ایستادم و خودم را به سمت تابوت پرتاب کردم و از درشکه بیرون آمدم.پوست کنت از شدت نور آفتاب چروک شده بود اما همیشه اوضاع موقت است.ناگهان ابری از جلوی نور خورشید گذشت و دراکولا قادر به حرکت شد اما نه چندان زیاد.

چهره اش حاکی از مقداری اندوه و مقداری نفرت بود.چشمانش آتش دوزخ بودند.چاقو را بالای قلب کنت گرفتم و با شدت هرچه تمام تر فرود آوردم.چاقو مستقیما به قلب او برخورد کرد.کنت دادی کشید که به نظرم صدای آن تا قلعه اش می رسید و روح او برای ابد آرام گرفت.

همه چیز، همه چیز، همه چیز.

این داستان، به ما نشان داد که باری دیگر شیطان بر همه چیز حاکم شد و توانست دنیا را فتح کند و در کل برنده شود.او به ما نشان داد که آنچنان پادشاه و سرباز دلیری به بدترین شکل ممکن نابود می شود.شیطان موفق شد به ما نشان دهد مردی به پاکی کنت دراکولا آنچنان می تواند نا پاک شود که کسی فکرش را هم نکرده باشد. می گویند همه افراد در لحظات پایانی عمر خود می توانند خود واقعیشان را نشان دهند.

پس از رد شدن ابر تابوت را خالی یافتیم.ابراهیم ون هلسینگ شتابان از تپه پایین می آمد و همسر عزیزم مینا با او بود.به طرف او دویدم و او را در آغوش گرفتم.دندان هایش معمولی شده بودند و چهره اش دوباره شاداب و خندان شده بود.

آهسته در گوش او زمزمه کردم:همه چیز درست شد مینا، همه چیز درست شد.

بیا ادامه دهیم.

برویم و به خانه باز گردیم.

می توانیم زندگی را از سر بگیریم...

چاقویم را بالای سر کنت گرفتم.



پایان

romangram.com | @romangram_com