#کما_پارت_42


*





حنانه :





عمه روی صندلی نشسته بود ، یه دستش کتاب دعا بود یه دستش تسبیح . یه خانمی که بهش می خورد از عمه کوچیکتر باشه روی همون ردیف صندلی با فاصله با عمه نشست ... کاملا مشخص بود که حال مساعدی نداره ، چشماش متورم و قرمز ، رنگ سفید صورتش بدجور دهن کجی می کرد ... یه کتابی از کیفش در آورد و شروع به خوندن کرد همینطور که می خوند اشکاش هم روی صورت نورانی ای که داشت لیز می خورد ... به عمه نگاه کردم ای بابا اینا با هم مسابقه گذاشتن ؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!

عمه هم بساط گریش به راه بود ... بعد از گذشت چند دقیقه زنه اشکاشو با دستمال پاک کرد و رو به عمه گفت :

مریضتون حالش خیلی بده ؟

عمه گریش شدت بیشتری گرفت و به زور گفت :

والا این دکترا که چیز درستی به آدم نمی گن ولی عروسکم فعلا بی هوشه .

آخ خیلی سخته درک می کنم .

مریض شما چی ؟

زنه چونش لرزید و گفت :

پسرم ، همه کسم ، اینجا بستریه و اونم فعلا بی هوشه .

عمه آهی کشید و گفت :

يا من اسمه دواء و ذكره شفاء

زنه گفت :

دخترتون چند سالشه ؟

عمه لبخندی زد و گفت :

دخترم که نیست ولی عین خود دختر نداشتم می مونه ... حنانه ی من 21 سالشه ولی عین دختربچه های 15 16 ساله همیشه شیطنت می کرد اما در عین حال بیشتر از سنش می فهمه و یه موقع هایی یه حرفایی می زد که از سنش خیلی بعیده ... پسر شما چند سالشه ؟

بهرادم 29 سالشه ، آزارش به مورچه هم نمی رسید ، پسرم دکتر مملکته ...

romangram.com | @romangram_com