#کما_پارت_40
پرستارا ریختن داخل مامانو به زور از روی زمین بلند کردن و خواستن ببرنش که مامان داد زد :
نـــــــــــــه پسرم تنهاست از بچگی فقط منو داشته کسیو به جز من نداره ... بهش قول دادم هم مادرش باشم هم پدرش هم خواهرش هم برادرش الان نمی خوام با این گیس سفیدم پیشش بدقول بشم ...
پرستارا هم تحت تاثیر قرار گرفتن ولی هر جور شده مامانو بیرون بردن و بستریش کردن ، خیلی بی تابی می کرد براش آرام بخش زدن کم کم خوابش برد ...
دقیقا یادمه 5 سالم بود هیچ درکی از اطرافم نداشتم وفقط یادمه یه دفه همه جا مشکی شد عمه و مامان توی سرشون می کوبیدن ، مامان به یقش چنگ می زد ... خونمون خیلی شلوغ شده بود ولی بعد از چند روز همه تنهامون گذاشتن ، من موندم و مامان !
مامان جلوم زانو زد ، یادمه چشماش سرخ و پشت پلکاش پف کرده بود ، رنگ صورتش به سفیدی دیوار می زد ... من بغض داشتم به خاطر اینکه چند روز بود بابامو ندیده بودم آخه من به شدت به بابام وابسته بودم ، لب ورچیدم و گفتم :
مامانی پس کی بابا میاد ؟
مامان بغضشو قورت داد و گفت :
پسرم پدرت رفت به یه مسافرت همیشگی بعدا ما هم پیشش می ریم ولی تا اون روز قول می دم خودم برات هم مادر باشم هم پدر هم خواهر و هم برادر قبوله ؟
با اینکه ناراحت شده بودم ولی به امید اون روزی که ما هم پیش بابا می ریم گفتم :
قبوله ...
*
گوشی مهرداد زنگ خورد جواب داد :
بفرمایید .
..............
می تونم دلیلشو بپرسم ؟
.............
چشم الان خودمو می رسونم .
...........
خدانگهدار
موبایلشو تو دستش گرفت ، پوفی کرد و گفت :
romangram.com | @romangram_com