#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_106
اووووه یعنی این جلسه اینقدر مهمه که والا حضرت شخصا اقدام کردند !
از جام بلند شدم ، سه قدم بلند برداشت و روبروی میزم ایستاد ، دست هاشو روی میز ستون کرد :
- الان من چه کاری باید انجام بدم تا دوشیزه والا افتخار شرکت در این جلسه رو به من بدن ؟!
در تک تک کلماتش تمسخر به راحتی تشخیص داده می شد !
- الان که دیگه نمیشه کاری کرد ، از این به بعد یادتون باشه برنامه کاری کارمندهای این شرکت رو کامل بهشون اطلاع بدید کافیه !
میزو دور زد و به فاصله خیلی کم روبروم ایستاد ، قدمی به عقب رفتم تا این فاصله بیشتر بشه ،
عصبی بود :
- این بارو از اشتباه من بگذر ، مطمئن باش دیگه تکرار نمیشه مادمازل .
کلافه به سمت چپ چرخید و زیر لب گفت :
- اگر کارت از طراح های دیگر شرکت بهتر نبود شک نکن با این لجبازی ای که داری تا حالا اخراج شده بودی !
romangram.com | @romangraam