#خشم_و_سکوت_پارت_85

- بله تارا تا چند هفته ی دیگه .

تارا چیزی نگفت و او اضافه کرد:

- ولی به نظر می رسه تو خیلی از این خبر تعجب کردی .

تارا شانه هایش را با بی تفاوتی مبالغه آمیزی بالا انداخت . چشمان لئون به شدت موشکاف و کنجکاو شد و تارا در حالی که گیج شده بود از خودش می پرسید او به چیز کنجکاو شده است ؟

تارا بالاخره با حالت تردیدآمیزی زیر لب گفت :

- من فکر کردم زودتر از اینا می ری .

- تو دوست داری من بیشتر از این مسافرت کنم ؟

لحن لئون زیرکانه بود و با علاقه ی عجیبی منتظر پاسخ تارا شد .

تارا بار دیگر با بی اعتنایی شانه هایش را بالا انداخت و گفت :

- برای من فرقی نمی کنه .

- یک دفعه خیلی نسبت به من بی تفاوت شدی ، نه ؟

تارا یکه ای خورد ، ولی فورا” کنترل خودش را به دست آورد و بعد با عصبانیت و سردی جواب داد:

- غیر از اینم نبوده ، تو به من گفتی چرا باهام ازدواج کردی و خودت می دونی منم چرا باهات ازدواج کردم ، پس چیزی بیشتر از بی تفاوتی دو طرفه نمی تونه بین ما وجود داشته باشه ، تو این طور فکر نمی کنی ؟

تارا همچنان به شدت رنگ پریده بود ، دستش که بر روی میز قرار داشت با تشنج کمی تکان خورد و پوست صاف بند انگشتانش گهگاه جمع می شدند . لئون لحظه ای به این حرکت دست تارا نگاه کرد و چشمانش باریک شدند.

- من فکر می کنم تو فقط به خاطر پولم با من ازدواج کردی .

و با صدای آرامی که تقریبا” به نجوا می مانست این را گفت و تارا هیچ حرکتی نکرد که سلسله ی افکار او را به هم بریزد ، چون می خواست بداند او دقیقا” می خواهد چه بگوید .

تارا گفت:

- آره .

تارا فنجانش را برداشت و متوجه شد که قهوه اش سرد شده ، فنجان را روی نعلبکی گذاشت و آن را کنار میز گذاشت .

لئون با ملایمت پرسید:

- حالا واقعا” این طوره ؟


romangram.com | @romangram_com