#خشم_و_سکوت_پارت_83
تارا گفت:
- لئون تا فردا خونه نمی یاد .
و وقتی گریس سرش را تکان داد ، باعث تعجب تارا شد .
- آره می دونم . من تاکیس رو امروز صبح به کشتی رسوندم … اون امروز تو آتنه ، لئونم همونجا بلیط برای ایجینا گرفت . یه مرد از اون سوال کرد که می خواد همون روز برگرده یا نه و لئون گفت نه ، تا فردا بر نمی گرده .
لئون در ایجینا ! و شب هم همان جا می ماند ! آیا هلنا نظرش را در مورد دست کشیدن از او تغییر داده بود ؟ این فکر ها وقتی تارا داشت در امتداد راه ورودی اتومبیل به جاده پیاده می رفت از ذهنش می گذشت . ظاهرا” روابط او با هلنا به پایان نرسیده است ، چون در غیر این صورت حتما” نامه ای به لئون می نوشت که به او بگوید همه چیز بین آنها تمام شده است . ولی او الان که همسر لئون را ملاقات کرده و به او همه چیز را گفته بود چطور از لئون استقبال می کند ؟ و لئون وقتی از هلنا بشنود که زنش همه چیز را می دانسته چه فکری خواهد کرد ؟
قطعا” باید خیلی به نظرش عجیب بیاید که تارا یک کلمه هم راجع به آن حرفی نزده است . ناگهان به ذهن تارا رسید که به محض این که هلنا پی ببرد تارا درباره ی ملاقات او از پروس سکوت اختیار کرده ، او هم از گفتن آن خودداری خواهد کرد . تارا بعدا” فهمید این نتیجه گیری صحیح بوده چون در بازگشت ، لئون هیچ اشاره ای به آن نکرد و به نظر می رسید که او هنوز از ملاقات دختر یونانی و قصدش که برهم زدن ازدواج او بود ، بی خبر است .
فصل 8
تارا در ایوان ایستاده بود و داشت سایه روشن متغیر خورشید را که بر لبه ی دریا فرو می رفت ، تماشا می کرد . لئون گفته بود با قایق ساعت شش بر می گرد ، اما حالا ساعت نه و نیم شده بود و هنوز خبری از لئون نبود و حدودا” یک ساعت می شد که ساواس همچنان غذا را گرم نگه داشته بود .
تارا با حالت متفکرانه ای به اتاق پشت سرش رفت و آهی کشید و بر بالشتک کاناپه نشست . او با اعتقادی که به قضا و قدر داشت فکر می کرد تقدیرش چنین بوده که همیشه در عشق ناکام بماند ، چون ریکی او را رها کرده بود و بعد از آن لئون نیز که قلب او را از همان نگاه اول تسخیر کرده بود او را مایوس نموده بود . هلنا گفته بود دیگر با لئون رابطه ای نخواهد داشت . ولی مسلم بود که آن ها هنوز هم با هم رابطه داشتند . یقینا” هلنا شب گذشته از پذیرفتن لئون امتناع نورزیده و لئون شب را با او گذرانده بود ، زیرا در غیر این صورت او دیشب به منزل باز می گشت . آیا او می خواست امشب هم بماند ؟ ناگهان حس حقارت خاصی تارا را در بر گرفت . ریکی و لئون هر دو زنان دیگر را جذاب تر و خواستنی تر از او دیده بودند ، البته در مورد لئون تارا سزاوار چنین رفتاری از جانب او بود ، زیرا مگر نه این که بعد از این که ریکی او را رها کرد با خودش عهد بست که دیگر با هیچ مردی کاری نداشته باشد ؟ او باید از همان لحظه ی اول آشنایی با لئون ، تقریبا” از همان لحظه که تحت تاثیر جاذبه ی مغناطیسی او واقع شده بود ، عهد و پیمانش را به خاطر می آورد .
با سپری شدن دقایق سکوت و تنهایی ، دلمردگی تارا از بین رفت و خشم شدیدی جایش را گرفت ، به طوری که دلش می خواست همان لحظه لباس هایش را جمع کند و فورا” پروس را ترک نماید تا بدین وسیله لئون را خوار و خفیف گرداند ، چون او ناگزیر بود به دوستانش بگوید زنش او را ترک کرده است . البته که او نمی توانست آن موقع شب آن جا را ترک کند و هر چه بیشتر در این مورد فکر می کرد بیشتر آن را مملو از مشکلات متعدد می دید و در نظرش نشدنی تر و غیر ممکن تر می نمود . واقعیت این بود که دیگر وظیفه اش در مقابل پل او را محدود نمی کرد ، زیرا پل از همان ابتدا درباره ی مقدار پولی که دریافت می کرد ، او را فریب داده بود . اما هنوز مسائل دیگری وجود داشتند که باید به آن ها نیز فکر می کرد ، مهم ترین مسئله ضربه ای بود که از شنیدن خبر جدایی آن ها بر پدر و مادرش وارد می شد و غیر از آن تصور خواری و حقارتی که در مقابل استوارت احساس خواهد کرد و این که او خواهد گفت « دیدی گفتم این طور می شود » و حتی حقارت آمیزتر و بدتر از آن تصور خشنودی ریکی و شگفتی و حیرت دوستانش که همگی مانند استوارت خواهند گفت او تنها به خاطر تلافی کار ریکی ازدواج کرده است … یا این که چون نامزدش او را رها کرده بود ، دستپاچه شد و با شتاب با یکی دیگر ازدواج کرد . نه ، او خود را نه ، او خود را در معرض این همه حرف قرار نخواهد داد . اما حالا که فهمیده بود شوهرش با هلنا رابطه دارد ، چطور می توانست به زندگی با او ادامه دهد .
***
با ورود لئون به منزل خشم تارا فرو نشست و وقار خاصی جای آن را گرفت . تارا می خواست چنان سرد و بی تفاوت با لئون برخورد کند که او را به این فکر بیندازد ، بهتر است تارا را به حال خود رها کند . او می خواست این رویه را ادامه دهد تا وقتی که زمان بیشتری بگذرد و قادر شود بدون ایجاد این همه حرف های مفت و اراجیف و یا ایجاد ناراحتی برای والدینش لئون را ترک کند . در هر حال خیلی از ازدواج ها بعد از چند سال با شکست مواجه می شود . چند سال ! آیا او باید این همه صبر کند ؟ اشک در چشمان تارا حلقه زد ، زندگی با لئون زیر یک سقف بدون این که هیچ گونه رابطه ای بین آن ها وجود داشته باشد و علاوه بر آن مجبور باشد بار سنگین این که او مرتبا” هلنا را در جزیره ی ایجینا ملاقات می کند را نیز بر دوش بکشد ، چیزی جز زجر و عذاب محض نبود .
لئون وارد اتاقی که تارا در آن نشسته بود ، شد و مدتی طولانی با حالت عجیبی در میانه در ایستاد و با دقت تارا را نگریست . هیچ چیز نمی شد از حالت چهره ی او خواند ، ولی با این وجود نگاه مرموز و حالت عیبجویانه چهره او تارا را به حیرت انداخت . از چهره ی او نمی شد فهمید ، آیا از آمدن هلنا به ویلا مطلع شده یا نه ؟
تارا با رنگی پریده ، خونسرد ایستاد .
- خیلی دیر کردی ، فکر کنم غذات سرد شده باشه .
- خودمم فکر نمی کردم انقدر طول بکشه .
نگاه سرد و تحقیر کننده ی تارا به لئون با برگشتن او برای بستن در پشت سرش از دید لئون پنهان ماند ، لئون در را بست و بعد خود را با گام های آرام و بلند به وسط اتاق رساند و کیف دستی اش را روی کاناپه انداخت و با صدایی که آهنگ عجیبی داشت ، گفت :
- رنگت پریده ، چیزی شده ؟
تارا به دروغ گفت :
romangram.com | @romangram_com