#خشم_و_سکوت_پارت_78

- من همیشه به محض خوندن نامه ها اونا رو پاره می کنم و می ریزم دور …

نفس های مشکوکانه و سریع لئون کافی بود که تارا را متوجه کند ، لئون فهمیده او دروغ گفته ، ولی لئون کاملا” مطمئن بود که نمی تواند به زور تارا را وادار به دادن نامه ها کند ، بنابراین این بحث را خاتمه داد .

تارا خسته و فرسوده از این صحنه به اتاق خوابش رفت و تا غروب همان جا ماند . وقتی برای شام پایین آمد ، لئون قبل از او سر میز بود . معلوم بود که او می خواسته غذایش را بدون تارا شروع کند ، کاری که بیش از حد توهین آمیز بود ، ولی با این حال تارا باید خودش را ناراحت می کرد ؟ تارا نقشه هایی کشیده بود که او را از شوهرش خیلی دور می کرد و همچنین از یونان و این جزیره ی کوچک آفتابی ، پروس افسونگر با آن تپه ها و جنگل هایش و لنگرگاه کوچک زیبایش که تحت تاثیر زیبایی دریای آن جا بود . او دلش برای این ها و تمام چیزهایی که به آن ها علاقمند شده بود ، تنگ می شد ؛ او دلش برای لئون و شخصیت جنجالی او که می توانست هم لذت بخش و هم رعب انگیز باشد ، تنگ می شد . ولی تارا تصمیم گرفته بود از آن جا برود به خصوص حالا که از بودن شوهرش با هلنا بعد از ازدواجشان ، مطلع شده بود ، می دانست که حتما” باید برود .

تارا احساس می کرد دیگر هرگز آتن را نخواهد دید و آخرین باری که آتن را می بیند فقط گاهی است که از فرودگاه آتن به انگلستان پرواز می کند . او تصمیم گرفت با وجود یاس و ناامیدی شدیدی که احساس می کرد ، نهایت استفاده را از آخرین دیدارش از آتن ببرد . او از همه جای آتن از صبح زود که در کشتی یونانی مارینا با لئون سوار شدند تا غروب که از کشتی پیاده شدند ، لذت برد .

کشتی در اسکله ی پیرائوس لنگر انداخت و آن ها از آن جا تاکسی گرفتند و به شهر رفتند . بعد از آن لئون او را ترک کرد و قرار گذاشت که او را ساعت سه در پیرائوس ببیند .

تارا قبلا” وقت قبلی گرفته بود و ساعت دوازده و نیم از آرایشگاه بیرون آمد . اولین کسی را که با قدم گذاشتن در خیابان شلوغ دید ، اندرولا بود که چون آن روز درسی نداشت آمده بود کمی خرید کند . او چند بسته و چند ساک خرید خوشگل در دست داشت . بعد از این که دو دختر با هم سلام و احوالپرسی کردند و شگفتی شان از دیدن هم برطرف شد ، تارا بی درنگ و بی آن که بتواند جلوی خودش را بگیرد ، گفت :

- باید وضع مالیت حسابی خوب باشه ، ظاهرا” پول زیادی خرج کردی ؟

سگرمه های اندرولا درهم رفت .

- آره ، در واقع پول زیادی خرج کردم . خیلی خوبه که لئون در بند اون نیست که ببینه ماهیانه من چه طور خرج می شه . مطمئنا” می گه همه ی اینا آشغالن ، می دونی که چقدر خشکه …

اندرولا حرفش را بند آورد ، تارا با خود فکر کرد ، او با آن چهره ی نگرانش خیلی مضحک به نظر می رسد .

- منو ببخش تارا ، یه آن فراموش کردم تو همسرشی …

اندرولا دوباره حرفش را بند آورد و بعد گفت :

- می دونی که منظورم چیه ؟

تارا خندید . او از ملاقات غیر منتظره ی خواهر شوهرش خوشحال بود .

- آره ، می دونم .

تارا با تردید و دودلی از اندرولا پرسید که ناهار خورده است یا نه و وقتی او جواب منفی داد ، از او دعوت کرد که ناهار را با هم باشند .

اندرولا گفت :

- من یه جای خوب بلدم که غذاهای یونانی داره .

او بلافاصله یک تاکسی گرفت .

تارا هنوز در فکر ماهیانه و این که چطور دوباره بحث آن را پیش بکشد ، بود که اندرولا مشکل او را حل کرد و کیف شب بسیار گرانی از قفسه ی قسمت کیف ها آورد و گفت :

- تو فکر می کنی این نهصد دراخما می ارزه ؟ فکر کنم لئون مخالفتی نداشته باشه چون اون فقط دوست نداره من اجناس معمولی و ارزون قیمت بخرم ، ولی نه چیزایی مثه این . کفشایی که باید با لباسم ست کنم رو خریدم . می دونی یه مجلس رقص شنبه تو دانشگاه برگزار می شه و من هنوز نتونستم یه لباس مناسب پیدا کنم . ولی اگه ناهار خوردنمون خیلی طول نکشه شاید تو بتونی تو انتخاب لباس کمکم کنی ، گفتی ساعت سه باید لئونو ببینی ؟


romangram.com | @romangram_com