#خشم_و_سکوت_پارت_63
تارا وقتی لئون با قامت بلندش روبروی او ایستاده بود و به پایین به او می نگریست با حالت تدافعی گفت :
- نباید منو عصبانی می کردی.
- با این کاری که کردی کاملا” واضحه که نباید عصبانیت می کردم . من اشتباه کردم که گفتم تو صبور و آرومی .
و وقتی تارا چیزی نگفت ، لئون ادامه داد :
- احتمالا” من مجبورم از این به بعد بیشتر مراقب باشم ، چون ظاهرا” این برام یه تجربه ی جدیده .
تارا اخم کرد . آیا لئون واقعا” داشت او را دست می انداخت . به نظر که این طور می رسید.
- آخه من ازت انتظار نداشتم این حرفو بزنی .
لئون برای سومین بار گفت :
- تو برای من معمایی .
و بعد اتاق را ترک کرد . تارا مدتی طولانی به در بسته خیره شد و بعد به حمام رفت و شیر آب را باز کرد .
***
بعدازظهر همان روز تارا درد کمی در معده اش احساس کرد ، اما شب که می خواست لباسش را برای شام عوض کند دردش دو برابر شده بود و عاقبت مجبور شد لئون را صدا کند . لئون فورا” از در بین اتاق هایشان داخل شد و به سرعت کنار تخت او آمد .
تارا دستش را روی شکمش قرار داد و گفت :
-دلم خیلی درد می کنه ، دردش وحشتناکه .
با وجود این که تارا تلاش می کرد دست او را عقب بزند ، لئون دستش را برای معاینه روی شکم او گذاشت .
- چیزی احساس می کنی ؟
لئون پلک زیر چشم او را پایین کشید و با لحن تندی پرسید:
- چی خوردی ؟
تارا اشکریزان پاسخ داد :
- چیز خاصی نخوردم . یادم … یادم نمی یاد .
دکتر آنتوناکیس ظرف ده دقیقه بعد از تلفن لئون آمد . هنگامی که کنار تخت تارا ایستاده بود ، اولین چیزی که گفت این بود :
romangram.com | @romangram_com