#خیانتکار_عاشق_پارت_85
من الان واقعا به اون حرف رسیده بودم، اون همه پاچه گرفتن نیازی نبود.
انگار نمی دونستم چه ذات خرابی داره و انتظار دیگه ای از یه عوضی داشتم.
می تونستم با ترفند بپیچونمش، یا قول یه شب رویایی رو بهش بدم که هیچوقت نرسه.
یا چرا باید سکوت کنم در حالیکه می تونستم خیلی راحت قضیه ی کامیار رو درست کنم؟!
آخه چرا انقدر ابلهم که مسائل پیچیده رو انقدر سخت می کنم؟!
تو این چند ماه فکر می کردم، شناختمش؛ به عنوان یه مردک بوالهوس، روانی،
اما بعد فهمیدم که زخم های زیادی خورده و به من اعتماد کرده تا کمکش کنم.
اما بعده قهرمون، من رو دست در دست یه غریبه تو پارک دید؛ معلومه که فکر بد می کنه
این همه از من فرار کرد و یکدفعه بهم چسبید و یکدفعه تر رهام کرد.
این آخرش من و هم مثل خودش روانی می کنه.
دوست داشتم کوسن مبل رو از پهنا بکنم تو حلقم؛
اصلا من رو دوس نداشت...
حیف اون همه عذاب وجدان که گرفته بودم.
این یارو احساسش کجا بود که من به سلامتی بهش لطمه بزنم؟
وای...
با یه رم کردن من کله ماموریت رفت رو هوا! تازه داشت بهم نزدیک می شد؛ می بردم پارک، سینما، رستوران...
میومد دنبالم واسه شرکت، خودشم می رسوندم خونه،
برام لباس و کادو می خرید.
اما من با دست های خودم همه چیز رو خراب کردم
_حالا می خوای چه غلطی بکنی؟
ّچپ چپی نثارش کردم و گفتم:
_اگه می دونستم به تو نمی گفتم بیای، خانوم گیجیشتین!
_آخی... الهی! دلم سوخت...
پنج ماهه تو نخشی، موفق نشدی هیچ نخ کش شدی
لگدی بهش زدم و عصبی گفتم:
romangram.com | @romangram_com