#خیانتکار_عاشق_پارت_56

از صدای تلفن از جام پریدم گوشی رو برداشتم

_خانم سعادت شیرینی بیار!

پوفی کشیدم و زیره لب گفتم:

_چشم!

گوشی رو سره جاش کوبیدم

مگه من آبدارچیتم پفیوز؟

***

با حرص سینی رو برداشتم و به سمت اتاقش راه افتادم و زیر لب غر زدم:

ای که حناق شه تو گلوتون، جفتتون به درک واصل شین؛ انگل های جامعه!

چنان مدرکی ازت به دست بیارم که سی یا چهل بار اعدامت کن،ن تا بفهمی زندگی با جون مردم شوخی نیست و ارزشش قابل قیاس با پول حرومی که در میاری نیست.

در زدم و رفتم تو...

در بدو ورود، چشمم به ملینا افتاد، که با یه تاب بندی نشسته بود رو سینش...

با دیدن همین صحنه نگاه ازشون گرفتم.

خوشم میاد نه خجالتی، نه چیزی، اصلا حضور من به پشم شون هم نیست!

سینی رو گذاشتم رومیز... رامتین ازش جدا شد، نیم نگاهی بهم انداخت و از نظر گذروندم.

نگاه از بدن عضله ایش گرفتم و معذب سرم و پایین انداختم.

نگاه هاش به طرز عجیبی سنگین بودن.

بعد چند ثانیه ی کوتاه که برای من به اندازه ی چند قرن طول کشید، به در اشاره کرد.

ناگهان فکری به سرم زد و لبام به لبخند از هم باز شدن

_بریزم براتون؟

ملینا رو جدا کرد و خمار گفت:

_بریز ببینم ساقی خوبی هستی!

روم رو ازشون برگردوندم و خیلی با احتیاط پودر خواب آوری رو که همیشه همراهم بود، درآوردم ریختم تو جفت لیوان ها.

خوشبختانه اتاق دوربین نداشت.

این کثافت کاری ها که ضبط شدن نمی خواستن و همینطور نمی خواست مدرک تصویری ای از کار هایی که تو اتاقش انجام می ده وجود داشته باشه و دست کسی بیفته.


romangram.com | @romangram_com