#خیانتکار_عاشق_پارت_51
***
به سودا نگاه کردم که به شدت سرگرم حرف زدن بود آروم اما با حرص گفتم:
_عزیزم می خوای یه نفس هم بین حرف های نا تمومت بگیر...
آراد هم چشم غره ای بهش رفت و گفت:
_فکت ساییده نشد؟
لبخندی زد و گفت:
_نه؛ تازه گرم شدم...
بعد هم رو به من گفت:
_راستی رویا!
_ها؟
_ باید قیافش رو می دیدی، دماغش عین شتر آویزون شده بود که نه این امکان نداره آران من جاسوس نیست؛ به من خیانت نمی کنه منم یه لبخندمکش مرگما زدم و تو افق محو شدم.
از لحن بامزه و لودگیش اسما و سارا خندیدن.
اما لب های من نتونستن کش بیان.
برعکس سعی کردم اخمم رو پنهان کنم، خنثی نگاهش کردم و گفتم:
_انقدر دروغ و خیانت حال میده؟
لبخندش کمی محو شد و شیطنت چهرش کمرنگ تر شد.
آب دهنش رو قورت داد و شونه ای بالا انداخت
_بی خیال من که دوسش نداشتم؛ در ثانی حقش بود؛
اون کسی بود که کالاهای تاجر های مارو می دزدید و علیه دولت و مردم نیرو جمع می کرد
سارا متفکر سری نشون داد
_استدلالت تو طحالت! تو رو چیکار کرده بود؟
سودا اخم کرد و با حرص گفت:
_اه چمیدونم؛ یه جوری می گین انگار بد کردم!
به عنوان یه مامور وظیفه شناس کار درستی انجام داده بود و ماموریت بزرگی رو علیه دشمنان کشور و مردم انجام داده بود و این بهترین خدمت برای یه پلیس وطن دوست بود.
اما دروغ و فریب کاری و خیانت بهترین روش نیست. کاش بشه بدون ریاکاری کارمون رو درست انجام بدیم.
romangram.com | @romangram_com