#خیانتکار_عاشق_پارت_50

_گفتم چیزی نمی خوای؟

با لبخند سر تکون دادم

_نه ممنون؛ گیتار و پس دادی؟

خندیدو گفت:

_آره؛ راستی تو امضا نمی خوای؟

نگاهم رو از لب های خوش فرم و لبخند شیطونش به سمت چشم های عسلیش سوق دادم و گفتم:

_خودت و دارم امضات و می خوام چیکار؟

ناگهان روش و برگردوند و دستی بین موهاش کشید و خیلی ناشیانه بحث و عوض کرد و گفت:

_راستی زنگ زدم تا بچه ها هم بیان

_کار خوبی کردی!

_بلاخره علیرغم اینکه هم خون نیستیم، خونواده و همکاریم.

سری تکون دادم و با لحن سوال برانگیزی گفتم:

_خدا کنه بمونیم

این خونواده رو خیلی بیشتر از خونواده از هم پاشیده ی سابق خودم دوست داشتم.

خواست حرفی بزنه که کم کم بچه ها بهمون نزدیک شدن

بچه های اصلی گروهمون که برای ماموریت های گروهی با هم بودیم.

بعضی هاشون رو چند ماهی می شد ندیده بودم.

کامیار، اسما، آراد، سارا، شایان، نازنین، آناهیتا، آرتین، سودا، لعیا و مهراب...

همشون رو از بدو ورودم و تو مقر اصلی می شناختم.

از جام بلند شدم.

اول کار لعیا با لبخند بغلم کرد

_خوبی عزیزم؟ دلم برای فحش ها و تیکه انداختنات تنگ شده بود.

اخم ساختگی ای کردم و گفتم:

_دست شما درد نکنه! از بین این همه خصوصیات خوب گیر دادی به فحش هام؟

با آرتین دست دادم و شایان هم بدون هیچ برخورد گرمی، بابت انتخاب نگار توی اون ماموریت حسابی سرزشم کرد.


romangram.com | @romangram_com