#خیانتکار_عاشق_پارت_48

پارک شلوغ بود؛ انگار همه خونوادگی اومده بودن

پس خونواده ی من کجا بودن؟

حتی وقتی بودن هم انگار نبودن چون همیشه تنها بودم و بار زندگی سخت خودم و سارا رو تنهایی به دوش کشیدم.

به کامیار نگاه کردم که با نگاهش همه جا رو می کاوید.

با تعجب پرسیدم_دنبال کسی می گردی؟

لبخندی زد و جواب داد_دنبال چیزی می گردم که یافتم...

بلند شد و به سمت اونطرف پارک رفت.

با کنجکاوی مسیر رفتنش رو نگاه کردم، به سمت یه اکیپ دختر و پسر رفت و باهاشون حرف زد.

تعجب زده دستم و روی صندلی چوبی پارک کشیدم و ته مونده ی قیف بستنی رو توی سطل آشغال اونطرف ترم شوت کردم.

بعد چند دقیقه کامیار با نیش باز اومد، چشمم به گیتاری که تو دستش بود خورد، لبخندی زدم و اومد کنارم نشست.

خندیدم و گفتم:

_باز تو جوگیر شدی؟ اگه یکی بشناستت چی؟

گیتار و روی پاش گذاشت و با بی خیالی گفت:

_مگه جنایته سرکار خانم؟

سرم و پایین انداختم و به صندلی تکیه دادم و به صدای برخورد دستش با سیم های گیتار گوش سپردم...

بعضی از رهگذر ها وایمیستادن و بعضی ها روی صندلی های اطراف نشستن:

باز روبرومی با چشمای خیس

طرز نگاهت مثل همیشه نیست

دستاتو می گیرم آروم بشی

با اینکه تو دلیل آرامشی

خلوت نکن عشقم اینجا با خودت

من هستمو موندی تنها با خودت

کاشکی می دونستی تو چه حالیم

تو با کی می جنگی من که دست خالیم

بیمارم دلیل درد قلب من اینه


romangram.com | @romangram_com