#حکم_اجباری
#حکم_اجباری_پارت_43
هيچي نگفتم.
يکي ديگه...
صورتم ازشدت سيلي بي حس شده بود و اين به نفع من بود تاسکوت کنم و حرصش دربياد.
دادزد:گم شين توي اتاق چشمم به چشمتون نيوفته.راستي...فرداخان جديد مياد،دلم مي خواد دست از پاخطا کنين تادمار از روزگارتون دربيارم.فهميدين؟
متينا:اره فهميديم فيوناخانوم.
بعدش دست من و گرفت و د برو که رفتي.با سرعت خودمون و انداختيم توي اتاق و در و قفل کرديم.
ازخنده روده برشده بودم.لقب فيونا واقعابهش ميومد.چاق بي خاصيت.فقط بلده زور بگه.
رفتم جلوي ايينه نشستم وبه صورتم نگاه کردم.قرمزيش روبه کبودي مي رفت.يه مشت اب سرد به صورتم زدم واز خستگي خودم و روي تخت انداختم.توي فکر بودم چه طورمتينا رو بفرستم تهران و...
#پارت40
به اين فکر مي کردم چه طوري راضيش کنم که بره تهران و ديگه به اين روستا بر نگرده؟
متينا همه ي اين اتفاقات و مثل يک بازي مي ديد و ازمقابل هر چيزي با شوخي و خونسردي مي گذشت.
اما من که همه ي زندگيم رو ازدست داده بودم،اين چيزا رو شوخي نمي گرفتم.
بايد از حالا به بعدشادي،خنده و يا حتي تفريحات کوچيکم هم بزارم کنار و با اين مسعله بر خورد جدي تري داشته باشم.
به ياد اتفاقات شيريني که باخانواده و دوستانم درتهران داشتم افتادم.اگر وضعيت الانم و درنظر بگيريم،مثل نوشابه اي شده بودم که رفته رفته گازش مي ره،
مثل شيريني خامه اي که بعد از خوردن بيش از حدش دلت و مي زنه،
مثل پوست کنار ناخني که هر روز از بودنش رنج مي کشي و نمي توني ازخودت جداش کني،
مثل عطري که عاشقشي و شيشه اش جلوت مي شکنه وتو باتمام وجود سعي مي کني بوش واستشمام کني و به خاطر بسپاري...
تمام چيز هايي که درآن واحد هم خوبن هم بد.
من هم چين حسي داشتم!
لبه ي پرت گاهم وهيچ کاري از دستم بر نمياد تابتونم خودم و نجات بدم و اين...اين يعني اخرکار.
اين يعني درسن 23سالگي رسيدم به ته خط.
حس رسيدن به ته خط مثل اين مي مونه که از ترافيک و شلوغي،به يه خيابون خلوت برسي.
رهايي مطلق...
اما...امامن هنوز کساني و داشتم که براي من مي جنگيدن.پدرم،مادرم،متينا...
نمي تونم از اون ها ساده بگذرم.
اگربي خيال خودم و اين زندگي نکبتيم بشم،نمي تونم از کنار عزيزانم به راحتي عبور کنم.بايد يه کاري بکنم.
اره،همينه...
#پارت41
شب و باهر بدبختي که بود به پايان رسونديم و صبح زود بعد ازطلوع خورشيد،باصداي زنگ موبايلم از خواب پريدم.
romangram.com | @romangraam