#هاید
#هاید_پارت_48
_ ما که حرفی نزدیم..
مایا: میدونم فقط خواستم ... اووف ولش کن.
خم شد و یه گلوله برف تو دستش گرفت: خیلی زیباس و همچنین سرد.
_ اره ... و من زیاد اهل سرما نیستم .
پس میرم دا...
با برخورد گوی برفی به صورتم حرفم نصفه موند... دوباره صدای خنده مایا و رایکا تو حیاط پیچید.
خودمم خندم گرفته بود.
خم شدم و یه گوی برفی برای خودم درست کردم و افتادم دنبال رایکا...
مایا هم از فرصت استفاده میکرد و جفتمون رو میزد.
رایکا با دستش یه گلوله خیلی بزرگ درست کرد و به سمت مایا پرتاب کرد.
حالا ما دوتا افتاده بودیم به جون مایا..
مایا نفس زنان گفت: قبوللل نیست... چند نفر به یه نفر..
رایکا گلوله تو دستش رو زد به صورتم و گفت: اصلا شما دوتا من تک..
خم شدم و یه گلوله دیگه برداشتم و پرت کردم سمتش که جا خالی داد و خورد به صورت هاوارد.
لبم رو به دندون گرفتم و نگاش کردم.
رایکا عقب عقب اومد سمتم و گفت: کارلا خیلی خواهر خوبی بودی... قول میدم بهترین مراسم خاکسپاری رو برات بگیرم.
مایا: متن سخنرانیش هم با من.
هاوارد چشماش رو باز کرد و با دستش برف رو از رو صورتش پاک کرد و بهم زل زد..
آب دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم: این چرا همچین نگاه میکنه...
رایکا: میخواد بخورتت..
همزمان با مایا نگاش کردیم که گفت: خب چیه... من به غذام اینجوری نگاه میکنم.
مایا: فکر کنم داره نقشه میکشه که چجوری بزنتت که نمیری.
نگاشون کردم و گفتم: مرسی واقعا ... چقدر راحت راجب مرگم حرف میزنید.
هاوارد دستش رو برد بالا و انگشت شصتش رو کنار لبش کشید... انگار خندش گرفته بود ولی داشت خودش رو کنترل میکرد.
romangram.com | @romangraam