#هاید
#هاید_پارت_46
انگار اون ادمی که داشت سایه هارو میکشت من نبودم... تنها حسی که داشتم نفرت و عصبانیت بود.
اگه به رایکا صدمه میزدم چی؟
چطور میتونستم خودم رو ببخشم.
باید هر طور شده یاد بگیرم که کنترلش کنم.
از وان بیرون اومدم و همونطور که حوله رو دور خودم میپیچیدم رفتم بیرون و به لباسای داخل کمد نگاه کردم.
یه دست لباس برداشتم و پوشیدم.
بعد از خشک کردن موهام از اتاق بیرون رفتم، همه دور میز نشسته بودن.. حتی پیتر هم اونجا بود.
خیلی خوشحال بودن... همشون به مسخره بازیای رایکا میخندیدن، بجز هاوارد.
اون فقط با یه لبخند بهشون نگاه میکرد.
درست مثل من که دارم به اونا نگاه میکنم... دقیقا عین یه خانواده شدیم.
کاش همیشه همینطور باشیم، خوشحال... کنار هم.
صندلی رو عقب کشیدم کنار رایکا نشستم.
رایکا: اه نمیومدی دیگه... میموندی اتاقت استراحت میکردی.
مایا نگام کرد و گفت: به زور نگهش داشتیم .. به غذای تو هم رحم نمیکرد .
رایکا: دروغ میگههه.. من اتفاقا به فکرت بودم.
نمیومدی برات میاوردم بالا به زور به خوردت می دادم.
مایا: عجبب خالی بندیه.
لابد اونی که به غذای هاوارد ناخونک میزد هم من بودم؟
رایکا: نچ نچ ... خجالت اوره.
به برادرش هم رحم نمیکنه... یکی مثل من.. مهربون و دلسوز به فکر خواهرشه.
با دست به مایا اشاره کرد و ادامه داد: یکی مثل این سیاه سوخته... بی رحم و ظالمه و به غذای برادرش هم چشم داره.
مایا با خنده دستمال پارچه ای تو دستش رو پرت کرد سمت رایکا و گفت: یه بی رحم و ظالمی بهت نشون بدم من.
چشم ازشون برداشتم و رو به پیتر گفتم: حالت چطوره؟
بهتری؟
با لبخند نگام کرد و گفت: اره ... خیلی بهترم.
هاوارد از جاش بلند شد و با سر به پیتر اشاره کرد.
پیتر صندلیش رو عقب کشید و همراه هاوارد به ضلع غربی رفتن.
تا وقتی که از دیدم محو شن نگاشون کردم.
مگه اونجا ممنوع نیست؟
پس چرا پیتر رو با خودش برد.
romangram.com | @romangraam