#هاید
#هاید_پارت_37
یا غذا؟
پیتر: نه... من نیازی ندارم .. ولی تو داری.
یکم استراحت کن.
همونجا کنارش دراز کشیدم و به دیوار سنگی غار خیره شدم.
کی قرار این ماجرا تموم شه؟
تا کی باید فرار کنم... اگه به من بود با لاریسا روبه رو میشدم، ولی من تنها نیستم..
برادرم رو دارم، عمو پیتر هست... و الان دوتا عضو جدید هم به خانوادم اضافه شده.
و همشون به خاطر من تو دردسر افتادن.
به پهلو دراز کشیدم و به پیتر نگاه کردم... لرز افتاده بود به تنش...من حس نمیکردم ولی انگار فضای اینجا سرده.
بلند شدم و به اطراف نگاه کردم.. با دیدن چند تا تیکه چوب به سمتشون رفتم و چند تاییشون رو با خودم اوردم پیش پیتر و کنارش چیدم.
چشماش رو باز کرد و گفت: چیکار میکنی؟
چوب اخر رو گذاشتم روی بقیه چوب ها و گفتم: میخوام اتیش درست کنم.
بهم لبخند زد و گفت: اخرین باری که این کارو کردی کی بود؟
به تیکه چوب ها نگاه کردم و گفتم: خیلی وقت پیش... شاید ۴۰ یا ۵۰ سال پیش.
به پیتر چشم دوختم و گفتم: از پسش بر میام.
دستام رو گرفتم جلوی چوب ها و چشمام رو بستم.. باید ذهنم رو آزاد میکردم از همه چی ..
تمرکز.. باید تمرکز میکردم .
چشمام رو باز کردم و به چوب نگاه کردم.. هیچ اثری از شعله های آتش نبود.
پیتر: آروم باش... استرس داری!
به اتفاقات الان فکر نکن.
دوباره امتحان کن.
چشمام رو بستم و نفسم رو اروم بیرون دادم و ذهنم رو خالی کردم.
صدای پیتر تو گوشم بود.." به پدرت فکر کن... به اینکه لاریسا ازت گرفتش...
همه چیزت و ازت گرفت... حتی زندگیت رو.
با هر حرفش عصبانیتم بیشتر میشد... نفسای ارومم تند تر شده بود و فکم منقبض.
میتونستم حرارت بدنم که هی بالاتر میرفت رو حس کنم.
چشمام و باز کردم و به پیتر نگاه کردم.
با لبخند محوی که رو صورتش بود بهم خیره شده بود.
چشم ازش گرفتم و به تیکه چوب های رو به روم خیره شدم..
شعله ور شده بودن و میسوختن.
از اینکه موفق شدم لبخند زدم و گفتم: تونستممم..
romangram.com | @romangraam