#هاید
#هاید_پارت_1



نفس حبس شدم رو بیرون دادم و خودم رو از داخل آب کشیدم بیرون...

دوباره نفس گرفتم و خواستم حرف بزنم که دوباره با دستاش به شونه هام فشار اورد و سرم رو برد داخل اب..

از زیر اب و یخ هایی که روی اب نقش می بست چهرش رو میدیدم..

درحالی که میخندید دستاش رو به شونم فشار میداد و اجازه بیرون اومدن بهم نمیداد..

کل بدنم یخ بسته بود.. پاهام رو دیگه احساس نمیکردم..

به دستام که روی دستاش قرار داشت نگاه کردم...

رنگشون سفید شده بود ..

دیدم تار شد و چهره خندونش رو دیگه ندیدم..

فشار دستاش رو شونم کم شد و کلا ازم جدا شد ...

ولی هیچ جونی تو تنم نمونده بود که بخوام بیرون بیام.

کم کم تمام هوشیاریم رو از دست دادم..

چشمام رو باز کردم و خودم رو از بین یخ ها بیرون کشیدم و یه نفس عمیق کشیدم...

همونطور که قفسه سینم بالا پایین میشد شروع کردم به سرفه کردن..

به اطراف نگاه کردم ..



اینجا دیگه کجاست؟؟

من تو این همه یخ چیکار میکنم...؟

با لرزی که تو تنم افتاد از وان بیرون اومدم و عقب عقب رفتم و به وان پر یخ نگاه کردم..

من مردم؟

این یعنی چی؟

چطوری اون تو بودم..؟!

با برخوردم به دیوار چشم از وان گرفتم و وحشت زده برگشتم عقب و به دیوار نگاه کردم.

کنارش یه آینه لوزی شکل بود .. به نوشته روش نگاه کردم ..



[ جرئت داری دوباره اتیشم بزن ]



چند بار پشت هم پلک زدم و به اطراف نگاه کردم ..

یه در قهوه ایی رنگ سمت چپم بود ..

دویدم سمتش و دستم رو روی دستگیره گذاشتم و اروم فشار دادم..

دستگیره فلزی به دستم چسبید..

ذوب شده بود؟

این چطور ممکنه؟

زودتر فشارش دادم و هخمان با باز شدنش کل دستگیره ذوب شده ریخت رو زمین و بقیش هم به دستم چسبید.

پس چرا داغیش رو حس نکردم؟!

از اون اتاق کوچیک بیرون رفتم و وارد یه اتاق دیگه شدم..

تمام وسایلاش پسرونه بود ..

یه تخت تک نفره که رنگش سفید و ابی بود.

یه آینه مربع ای شکل سمت راست اتاق بالای یه میز بود ..

هیچ پنجره ای اینجا نبود.

همه چیز ابی رنگ بود... حتی رنگ سقف اتاق.

romangram.com | @romangraam