#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_51


-خورديش بابا... بذار يه چيزم برا پارسا بمونه

احساس خوبي به ان دختر ندارم...شايد چون احساس مي كنم پارسا را دوست ندارد....و يا پارسا او را دوست ندارد...

- ولي خوشم اومد همچين از اون بالا اومدي كه هيچ كس نطق نكشيد..كشته مرده اين جذبتم

- چي مي گي سميرا...من از اين زنايي نيستم كه براي نمايش بازي كردن جلوي ديگران سياه بپوشم...فقط احساس مي كنم براي سياه در اورن كمي زوده...حالا من كي خاله ميشم؟

- فردا نه پس فردا

با خند ه مي گويم:

- ديوونه

به جاي قبلي يمان بر مي گرديم و مي نشينيم...پيش دستي را روي پاهايم مي گذارم و مشغول پوست كردن مي شوم

- مهناز؟

پوستهاي برش زده را با دقت از روي پرتقال جدا مي كنم و مي گويم:

- بله

سكوت كرده است..نگاه از پرتقال بر مي دارم...با نگراني به من خيره است :

- چي شده سميرا؟

كمي خم مي شود و سرش را به سرم نزديكتر مي كند و در حالي كه به رو به رو خيره است مي گويد:

- از من نشنيده بگير...زياد نزديك پارسا نشو

خشك مي شوم..سرد مي شوم و بي حركت تنها به لبهايش چشم مي دوزم ..ارام سرش را حركت مي دهد و به من مي نگرد..غمگين است..معلوم است پشت اين حرفش..حرفها خوابيده است

- نمي خواستم بهت بگم ...اما يه چيزايي از مامان و بابا شنيدم اونم اتفاقي...اگه مي خواي اروم زندگي كني و بچه اتو بزرگ كني بهتره ارومو سر به زير بري و بياي و براي اين فاميل حرف درست نكني ..نه براي خودت نه براي پارسا

-من..من منظورتو اصلا نمي فهمم...

- مهناز نذار بيشتر از اين بازش كنم...من ديگه برم اين مامانم داره با چشاش منو قورت مي ده ...بازم ميام پيشت

بلند مي شود و مي رود و من با خودم مي گويم:

«مراقب رفت و امدهام باشم؟چرا؟»

سرم را بالا مي اورم..هر كس به كار خودش مشغول است دقيق تر مي شم...بعضي ها گاهي نگاهي به من مي اندازند و بعد با يگديگر پچ پچ مي كنند...سميرا چه مي خواست بگويد؟..بايد پيدا يش كنم..پيش دستي را روي ميز مي گذارم و بلند مي شوم كه دختر مورد علاقه حاج خانوم با ژستي خاص جلويم مي ايستد و دستش را به سمتم دراز مي كند و مي گويد:

- غم اخرت باشه عزيزم ...قسمت نشده بود تا حالا همديگرو ببينيم من نرگسم دختر دايي اقا پارسا و اقا سعيد

جهت ديد چشمانم بر روي برق لبش مانده .....هر از گاهي ميان كلامش لبهايش را بهم مي فشرد و يا اينكه كمي به انها زبان مي زند ...نه چشمانش را مي بينم و نه اجزاي صورتش را.... تنها لبهايي كه پيوسته و ارام با من حرف مي زنن

-شنيدم ترم اخر هستيد...به نظر من حالا كه داريد براي حاجي اينا نوه مياريد..ديگه ادامه نديد..به سختيش نمي ارزه ...ديگه درس خوندن چه لزومي داره..يه نوعي وقت تلف كردنه ..درست نمي گم؟

منتظرم بببينم تا به كجا مي خواهد ادامه بدهد...

romangram.com | @romangraam