#گناهکاران_ابدی
#گناهکاران_ابدی_پارت_70

ویهان سرد به سمتم برگشتو با لحن مسخره ای گفت:

ویهان_منم نگفتم برنمیایی نمیمونم که پستونک توی دهنت بذارم برای اطمینان خودم میمونم

_اطمینان؟

ویهان پوفی کشید و جوابی نداد به سمت کیان برگشتو ادامه داد:

ویهان_به بابا زنگ میزنم میگم با من بودی برگشتی خونه نذار بفهمه چاقو خوردی برو خونه بی خبرت نمیذارم

کیان_باشه داداش مراقب خودتو دخترا باش

ویهان و کیان همو بغل کردن با آریاس و کیان خدافسی کردیم به سمت اتاق آتیلا رفتم قبل از ورودم به اتاق به سمت ویهان برگشتم که دوباره روی صندلی نشست

_دوستات که رفتن تو هم میتونی بری فردا بهشون میگم تا صبح پیشمون بودی

ویهان_اونوقت چرا باید یه همچین کاری کنم

_نمیدونم گفتم شاید خسته باشی و توی حرف خودت افتاده باشی اگه همین الانم بری بازم محبت امشبت جلوی چشممه و قدردانشم تو هیچ وظیفه ای در قبال ما نداری...درآخر خوددانی

ویهان_برو تو پیش خواهرت بمون انقدر حرف نزن

وارد اتاق شدم شونه ای با بیخیالی بالا انداختم و درو بستم روی صندلی کنار تخت آتیلا نشستم و چشمامو روی هم بستم ناخواسته کم کم چشمام روی هم گرم شد و به خواب رفتم اما همین به خواب رفتنم زیاد طول نکشید چون دوباره بیدار شدم به ساعتم نگاه کردم ساعت سه نصفه شب بود بلند شدم کمرم درد گرفته بود به آتیلا که غرق خواب بود نگاهی کردم به سمت در اتاق رفتمو بازش کردم متوجه ویهان شدم که هنوز روی صندلی نشسته بود با این تفاوت دست به سینه سرشو به دیوار تکیه زده بود و چشماشو بسته بود وارد اتاق شدم پتوی مسافرتی روی تخت بغلیو که مرتب تا شده بود برداشتم به سمت ویهان رفتم آروم پتورو باز کردم و روی شونه هاش انداختم ناخواسته در همون حین خیره صورت غرق خواب مردی شدم که با پرو و غد بودن بیداریش زمین تا آسمون فرق داشت انگار الان یه موجود دیگه مقابلم خوابیده باشه نه ویهان زرگران

بیخیال شدم از کنارش رد شدم به سمت در خروجی بیمارستان رفتم به هوای تازه احتیاج داشتم دلم گرفته بود میخواستم با یکی حرف بزنم به خاطرهمین گوشیمو برداشتم خواستم به آتا زنگ بزنم اما ناخواسته بین راه دستم متوقف شد هرکار کردم نتونستم دلمو راضی کنم بهش زنگ بزنم اگه به پدرش خبر میداد شک نداشتم همایون سریعا خودشو میرسوند هرچند برای همایون فرقی نداشت من روی اون تخت باشم یا آتیلا درهرصورت برمیگشت ایران

نمیخواستم درحقش نامردی کنم چون همایون هر اتفاقی برای هرکدوممون میفتاد هوامونو داشت اما خب خیلی وقتا باعث و بانی درد کشیدنام خودش بود که البته بعدش دکتر شخصیشو بالای سرم میاورد یا حتی اگه لازم بود خودش شخصا منو به بیمارستان میبرد اما هیچ وقت نفهمیدم وقتی تا این حد نگرانم میشه پس چرا بهم آسیب میرسوند؟مگه ارزششو داشت خطاهای من تاوانش کتک های وحشتناک همایون باشه؟

آهی کشیدم و دستامو دور خودم حلقه کردم به اطراف نگاه کردم هوا سرد نبود اما زیادی خنک بود به خصوص مانتو نازکی تنم بود که بدجور باعث میشد سردم بشه

همیشه تنها بودم همیشه برای خواهرم سعی کردم پناه باشم تا حداقل اون تنهاییرو هیچ وقت حس نکنه وقتی به گذشته ات نگاه میکنی خیلی چیزا دردش اونقدری زیاده که هیچ جوره انگار قرار نیست درمون بشه همیشه سعی کردم به خودم تکیه کنم بقیه رهگذرن اما بعضی وقتا یه ضعف خاص توی وجودم میشینه که انگار دلم میخواد یه بار من غش کنم یکی دیگه برام جون بده من ضعیف بشم یکی دیگه پناهم بشه من بشکنم یکی دیگه راستم کنه شاید آتا بتونه جای خیلی از چیزایی که توی زندگیم همیشه جای خالیشونو حس میکردم پر کنه اما همایون همیشه بهم میگه تنها زندگى كن تا رويا هاتو عملى كنى شایدم حق با اونه

_نمیترسی تنهایی اومدی بیرون؟

سریع به سمت صدا برگشتم نگاهم به ویهان افتاد که یکم اخماش تو هم بود و به من نگاه نمیکرد پتوی توی دستشو روی شونم گذاشت که باعث شد زیر لبی ازش تشکر کنم


romangram.com | @romangraam