#غرور_شیشه_ای_پارت_84
سودابه با حیرت گفت :اما دانشجوها منتظرند
افشین گفت :می دونی ساعت چنده دختر ؟ ساعت از ده گذشته و دیگه کلاس تعطیل شده در ضمن من تماس گرفتم و گفتم که امروز نمی رم . .حالا حاضری بریم ؟
-نمی دونم چی بگم ؟
-هیچی نگو . فقط سرت و بلند کن . یک لبخند بزن و غم ها رو از چشمای زیبات بیرون کن .همین و بس
سودابه سرش را بلند کرد و لبخند زد و افشین روی فرمان زد و گفت :حالا بزن بریم
سرخوش از تایید سودابه ماشین را روشن کرد و به راه افتاد . سودابه سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست . افشین ماشین را به سمت بیرون شهر هدایت کرد . و در جایی زیبا نگه داشت . افشین دست خودش را به سمت دست سودابه برد و دست او را گرفت و با دو دستش ان را نگه داشت و بوسه ای بران نشاند
سودابه ناگهان احساس کرد بدنش گر گرفته است . چشمانش را گشود و افشین را دید که ماشین را نگه داشته و دست او را با دو دستش گرفته و بوسه ای بر ان نشانده . این حرکت افشین قلبش را به اتش کشید . نگاهش به نگاه تب دار او افتاد . لحظه ای از تنها بودن با او ترسید . دستش به شدت به لرزه افتاد و دستش را کشید و به بیرون نگاه کرد . افشین که متوجه ترس او شده بود گفت :
-سودابه حنا . از من می ترسی ؟
سودابه گفت :نه .. نمی ترسم
-چرا می ترسی . ؟من که گفتم دوست دارم . و می خوام باهات ازدواج کنم . مطمئن باش اون قدر بهت علاقه دارم که نخوام بهت دست درازی کنم . سودابه من روحت رو می خوام نه جسمت رو فهمیدی ؟ این کارم هم به این خاطر بود که وقتی به دست هات نگاه کرم یاد زحماتی که در خانه ما انجام دادی افتادم و می خواستم قدردانی کنم همین
سودابه شرم زده سرش را پایین انداخت و کمی از بی پروایی او ناراحت شد . افشین این موضوع را درک کرد و دستش را زیر چانه ای او گذاشت و گفت :سودابه جان . دوستت دارم .اون قدر که حاضرم تمام عمرم رو بدم تا تو یک نگاه کوچک به من بندازی
سودابه دیگر تحمل نگاه مشتاق او را نداشت . در ماشین را باز کرد و پیاده شد . تازه متوجه اطرافشان شد . این جا بلند ترین نقطه از شهر بود و تمام شهر با همه ی عظمتش در زیر پای انها قرار داشت . هنوز دستش داغ بود . دستی به شانه اش خورد .
romangram.com | @romangram_com