#غرور_شیشه_ای_پارت_51
مریم خانم دوباره روی مبل نشست و گفت :چی بگم پسرم . از زندگیش بگم که هر روز باهاش یک جور تا کرده که خودش یک قصه ی هزار صفحه ای می شه . از خوشی بگم که نداشته ؟ از غم بگم که همیشه با اون بوده ؟ نمی تونم دردی که دخترم کشیده رو همان طوری بگم .اما همین قدر بگم که سودابه سختی زیاد کشیده . تا وقتی با ما بوده یک طور سختی کشیده خونه شوهرش هم یک طور دیگه .
افشین با حیرت سخن اور ا قطع کرد و با همان حیرت گفت :چی ؟ سودابه قبلا ازدواج کرده ؟ شما چی دارید می گید ؟
-بله پسرم . همان طور که می دونی ما چند ساله این جا کار می کنیم اما یک روز که برای عروسی به شهرستان رفته بودیم که خانواده احمد اونو دیدند و اومدن خواستگاری . خلاصه با رضایت سودابه این وصلت سر گرفت با شرط این که سودابه به درسش ادامه بده عروسی کردند و چون احمد در تهران کار می کرد اومدن این جا . زندگیشون بد نبود .یعنی خودش می گفت بد نیست اما من میدیدم که ذره ذره اب میشه و به خاطر ما حرف نمیزنه . اخه اون دختر توداریه و کمتر درد شو رو به کسی میگه . تا این که یه روز با چمدون به این جا اومد و گفت که طلاق گرفته وقتی دلیلش را پرسیدیم جواب داد احمد دوباره ازدواج کرده و اون دیگه نمیتونسته تحمل کنه چند ماهی بود که در دانشگاه قبول شده بود وقتی که اومد ما بهش کمک کردیم می دونستیم که مشکل دارد ولی حدس نمی زدیم تا این حد باشد کاری که احمد با سودابه کرد خیلی براش گرون تموم شد . بعد از طلاق کفت می خواد کار کنه ولی من و پدرش مخالفت کردیم قرار شد این جا کمک من کنه خانم و اقا هم قبول کردند که خرج تحصیلش رو تقبل کنند اون دختر با ارادیه چون هم درس می خونه و هم کار می کنه اما چه کار کنم که شانس با او یار نبوده و اون بی غیرت دخترم رو مثل یه تیکه اشغال دور انداخت .
دیگر نتوانست ادامه دهد و گریه کرد . افشین هم متعجب بود و هم ناراحت . کمی سکوت کرد و بعد گفت :مریم خانم ناراحت نباشید همه چیز درست میشه
مریم خانم با گفتن امیدوارم از جا بلند شد و رفت . و افشین را با افکار گوناگون تنها گذاشت . افشین بعد از شنیدن زندگی سودابه عذاب وجدان گرفت و برای ارام کردن وجدانش با خود گفت :من از کجا می دونستم که این همه مشکلات داشته ؟ وای حالا چه طوری این قلب شکسته رو پیوند بزنم خدایا کمکم کن .
ایستاد و به اتاق سودابه رفت در زد و چون جوابی نشنید در را باز کرد و وارد شد . سودابه خواب بود . ارام روی صندلی نشست و به صورت او نگاه کرد . در دل گفت :واقعاً که این زیبایی بی نظیره اون مرد چه طور تونست این همه زیبایی رو ندیده بگیره .
اما خودش را بهخاطر اورد که خودش هم سودابه را به خاطر نیاورده . با خود گفت :جبران می کنم و نمی گذارم بیشتر از این زجر بکشه
سودابه چشم گشود و افشین را دید که مقابل او روی صندلی نشسته است و به او چشم دوخته . رو از افشین گرفت و به جهت مخالف نگاه کرد . افشین بلند شد و لبه ی تخت نشست و با دو انگشتش زیر چانه او را گرفت و رویش را به سمت خود کرد و گفت :
-سودابه منو ببخش .فکر نمی کردم . که این طوری بشه . و این طور از کارهای من عذاب بکشی .
بغض گلویش را گرفته بود . سکوت کرد . سودابه به چشمانش خیره شد و با این کار او افشین احساس کرد که قلبش اتش گرفته و پوسته بی تفاوتی قلبش از بین رفت و عشق را با تمام وجود لمس کرد . اما سودابه سکوت کرده بود .
افشین از جایش بلند شد و با صدای بلند گفت :من که معذرت خواستم پس دیگه چی می خواهی نکنه دوست داری به پات بیافتم؟ با اینکه می خواهی خرد شدنم رو بینی ؟ هر چی که هست خواهش می کنم حرف بزن نه به خاطر من بلکه به خاطر پدرو مادرت اصلا منو نبخش فقط حرف بزن اونها دارند از غصه دق می کنند لعنتی یه چیزی بگو خستمون کردی
romangram.com | @romangram_com