#غرور_شیشه_ای_پارت_47


البته که سخت می گذشت تو با این سنت مجبوری پیش دیگران سر خم کنی و به عنوان خدمتکار البته با معذرت از افشین خان کار کنی . ولی من که گفتم لازم نیست . فقط درست رو بخون .

علی اقا که جریان احمد را بی ربط نمیدانست ادامه داد:اخه دخترم تو که داشتی فراموش می کردی.چی شد که به یک باره یادش افتادی ؟ ایا اون ادم این قدر ارزش داره که به خاطرش زندگی تو از بین ببری ؟ اخه اگه به فکر خودت نیستی لااقل به فکر ما باش . یک سال از اون جریان گذشته .اخ . اخ . دختر . تو نمی دونی دختر که نفس ما به نفس تو بسته است . اخه تو اگه نباشی دیگه زنده بودن ما به چه دردی می خوره ؟

سودابه با این سخنان اشکش سرازیر شد .

افشین به فکر فرو رفت . اون ها درباره چه صحبت می کنند ؟ موضوع یک سال چیست؟ چیه که سودابه باید فراموش کنه ؟ باید سر در بیارم.

به خانه رسیدند . افشین از ماشین پیاده شد .



خانم واقای افشار به استقبال امدند و خانم افشار سودابه را گرم در آغوش فشرد و از سلامتی او ابراز خوشحالی کردند . افشین لحظه ای مادرش را به گوشه ای کشاند و ارام چیزی را به او گفت و او هم با سر تایید کرد .

سپس رو به مریم خانم گفت :بگذارید سودابه در یکی از اتاق های ما استراحت کنه .

-افشین جان . مادر زحمت می شه می برمش خونه خودمون . از لطف شما ممنونم .

خانم افشار گفت :مریم جان . این چه حرفیه . که می زنی . اون هم مثل دختر خودمه .

آقای افشار گفت :علی اقا . سودابه این جا راحت تره . فکر ما هم نباشید من و خانم امشب میریم مسافرت .


romangram.com | @romangram_com