#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_63
در بالکن را باز کردم و پا به بالکن گذاشتم،هوا خیلی سرد بود اما دردی که داشتم سوزانتر از هر سرمایی بود.
همانجا نشستم و بی صدا گریه کردم،مدتی گذشت که با صدای مردی سرم را از روی زانوهایم برداشتم.
ـ حقیقت خیلی تلخه اما نمیتونی توقع دیگهای از برادرم داشته باشی آدمیزاد.
ادوارد روی نردهی سنگی بالکن لم داده بود،هر آن نزدیک بود که سقوط کند.
با صدایی که دراثر گریه خفه به نظر می آمد گفتم:
+تو برای چی اینجایی؟
ادوارد پوزخندی زد و با طعنه گفت:
ـ تو جشن قبل از اینکه افتخار آشنایی با تو رو داشته باشم در رفتی!بنابراین تصمیم گرفتم الان که تو نیومدی،من بیام آشنایی! به نظر میاد یکم هم بد موقع اومدم آدمیزاد!
+ اسم من ماریاست!
romangram.com | @romangram_com