#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_53
ـ نه نگران نباش مشکلی ایجاد نمیشه،من تا اتاقت همراهیت میکنم.
+ نه نیازی نیست،خودم میرم.
ـمطمئنی؟
+آره
از مکانم بلند شدم،درحالی که پیراهنم را مرتب میکردم به طرف در خروجی رفتم و از آنجا خارج شدم.
ماریا راهروی عریضی که به سالن اصلی راه پیدا میکرد را با اضطراب پیمود،او از اینکه تنها در تالار تاریک و ترسناک مانده بود احساس بدی داشت.
اوکنار پله هایی که به طبقهی بالا هدایت میشدند ایستاد وبا ترس به راهروهای متعددی که در چهار جهت سالن واقع شده بودند،نگاه کرد،او اطمینان داشت که هر لحظه ممکن است یک پیکر ترسناک از درون تاریکی برای اونمایان شود.
یک در غول پیکر آهنی در قسمت شرقی سالن قرار داشت که به احتمال زیاد،در اصلی رفت و آمد ها بود،اما جای تعجب داشت که در آهنی با سنگین ترین و درشت ترین قفل هایی که تا به حال ماریا ندیده بود قفل شده بود.
ناگهان جرقهای در ذهن ماریا زده شد،مادرش در یکی از اتاق های اینجا بود ولی او حتی نمیدانست باید او را کجا پیدا کند!
romangram.com | @romangram_com