#قسم_میخورم
#قسم_میخورم_پارت_5
- بله
بعد از صحبت ها رفتار وفا تغيير كرد در تمام مدتي كه من در سنگر بودم پيدايش نمي شد وقتي هم كه مي آمد و نا خود آگاه باهم روبه رو مي شديم سريع رد مي شد و توي سنگر نمي موند شبا هم كه اكثرا يا نبود و يا خيلي دير مي آمد كه ما خواب باشيم من كه خودم را مقصر تمامي اين ها و ناراحتي و اذيت وفا مي دونستم عاقبت تحملم تموم شد و خواستم كه با وفا حرف بزنم بعد از خبر دادن محمد از سنگر بيرون رفتم . از چند تا از بچه ها سراغ وفا را گرفتم كه بهم گفتند رفته همون جاي هميشگيش
- جاي هميشگيش ؟ اونجا ديگه كجاست؟
- مگه نمي دوني اون الان نزديك يه هفته هست كه هر وقت بيكار باشيم مي ره بالاي اون دژي كه تازه درست كرديم بهانه اش هم اينه كه دارم نگهباني مي دم تازه نمي زاره بقيه برند پيشش
با شنيدن اين حرفا بيشتر به وخيم بودن اوضاع پي بردم او به كلي از ما بريده بود .
وقتي از پله هي دژ بالا مي رفتم از ترسي كه از ارتفاع داشتم پايين را نگاه نمي كردم فقط چشمامو بسته بودم وبالا مي رفتم تا اينكه صداي وفا رو شنيدم :چشمات رو باز كن و بالا بيا با بستن اونا ارتفاع كم نمي شه
وقتي بالا رو نگاه كردم ديدم كه ايستاده بالاي پله ها و منتظر منه
- اينجا چي كار مي كني؟
- باهات كار دارم ما بايد با هم حرف بزنيم
- بيا بالا
romangram.com | @romangraam