#قسم_میخورم
#قسم_میخورم_پارت_11
- قسم جان مي دونم شوكه شدي ولي باور كن تنها راه موجود در شرايط فعليه تا عصر فرصت داري فكرات رو بكني من حتي با بابا هم حرف زدم اونم موافق اينكار ماست ولي در آخر تصميم گيرنده ي نهايي تويي ما منتظرت هستيم
بعد از آن نمي دونستم چه كار مي كنيم ياچگونه برگشتيم وقتي به خودم آمدم كه ديدم روي تخت نشسته ام و دارم به حرف هاي آنها فكر مي كنم . بلاخره ساعت 7 حاظر شدم و به سمت اتاق محمد رفتم و در زدم و گفتم: تو چرا حاظر نشدي؟ ناسلامتي خواهرت داره زن يه نفر كه از قضا دوستته مي شه
محمد با خوشحالي گفت:آفرين مطمئن باش تصميم درستي گرفتي اينطوري براي هر دوي ما بهتره
اون روز من و محمد و وفا با هم به يكي از محضر هايي كه دوست وفا بود رفتيم و انجا صيغه ي محرميت براي يك سال كه برابر با مقدار روزهاي باقي مانده از سربازي آنها بود خوانده شد توي محضر بعد از صيغه وفا انگشتري را خارج كرد و گفت :ناقابل هستش بفرماييد و اون رو به محمد داد ولي محمد دستش رو پس كشيد و گفت :مگه من زنتم خودت بده بهش
وفا به سمت من اومد و انگشتر را به طرفم گرفت من فكر كردم كه مي خواد دستم كنه دستم رو پيش بردم او هم زود دستم رو گرفت و حلقه را بدستم كرد يك حلقه ي ساده بود با طرح هايي با خط شكسته رويش محمد هم از جيبش حلقه اي در آورد و به دست من داد من لرزان دستم رو جلو بردم و دست اورا در دستم گرفتم زود حلقه رو دستش كردم و دستش رو ول كردم نمي دانم محمد كي فرصت كرده بود كه حلقه بخرد ولي هرچه بود مراسم تمام شد وقتي جلوي در از وفا خداحافظي مي كرديم توي نگاهش دلخوري موج مي زد محمد گفت :وفا جان داماد گرامي صبح زود پا نشي بيا در خونمون ها قطار ساعت 10 حركت مي كنه كمي مراعات منو بكن
با اين حرف محمد وفا سرخ شد و دست پاچه زود خداحافظي كرد و رفت .منم حالم بهتر از اون نبود ولي محمد بيخيال بود وقتي رسيديم خونه بدون خوردن شام به رخت خوابم رفتم و به فردا هايي فكر مي كردم كه در انتظارمون بود .....
فرداي اون روز ما وفا را توي ايستگاه قطار ديديمش .با ديدنش احساسي عجيب بهم دست داد احساسي كه تا به آن روز به هيچ كس نداشتم عرق كرده بودم ولي در داخل احساس سرما مي كردم دستهايم مثل دو قالب يخ بود وقتي به نزديكش رسيديم شروع به احوال پرسي با ما كرد و بعد از دست دادن با محمد دستش را به طرف من دراز كرد منم دستم را در اختيارش قرار دادم كمي به چهره ام كه از تنها دو چشم معلوم بود نگاه كرد و بعد دستم را ول كرد . اون روز تا به رسيدن به اهواز مدام زير نظرم داشت منم دست پاچه مي شدم و خراب كاري مي كردم ، يك بار كه به همه چاي تعارف مي كردم طوري نگاهم كرد كه نزديك بود چاي را رويش بريزم .خلاصه رسيديم به اهواز و بعد سريع به موقعيت خودمان برگشتيم .وقتي به كانال خودمان رسيديم بچه ها هر كدوم يك جور احساساتشان رو بروز مي دادند يكي از بچه ها كه مجتبي نام داشت محكم با دستش به پشتم كوبيد و گفت :پسر دلم برات تنگ شده بود هر چند چهرت رو نمي بينيم ولي خودت ارزش زيادي براي ما داري
- معلومه كه همه ي ما قاسم رو دوست داريم ولي لازم نيست كه با كتك بهش ابراز علاقه كنيم .
اين حرف را وفا كه پيش من ايستاده بود گفت و بعد دست من را گرفت و از كنار مجتبي دور كرد و خودش بين ما ايستاد و گفت: قاسم جان من خستم تو خسته نيستي الان چند ساعته كه توي راه بوديم تو هم كه نخوابيدي بيا بريم سنگر محمد گفت كه ميره به مركز فرماندهي بعدا مياد
بعد بازوي منو گرفت و با خودش برد وقتي وارد سنگر شديم گفت:چرا محرم من شدي؟
romangram.com | @romangraam