#قسم_میخورم
#قسم_میخورم_پارت_1
تازه وارد هيجده سالگي شده بوديم من و برادرم تازه امسال درسمان را به زور تمام كرديم آخر سال هاي پاياني درس ما برابر شروع جنگ شده بود و حالا كه دوسال از شروع آن مي گزشت بلاخره تمام كرديم و شديم ديپلمه
پايان يافتن درس ما برابر شد با سربازي رفتن محمد و اين براي پدرم كه تنها اميدش به تنها پسر ته تغاريش بود يعني فاجعه .براي اون قابل فهم نبود كه پسرش را براي سربازي بفرستد آن هم كجا ميان توپو تانك و مسلسل .
من و محمد سومين و چهارمين بچه هاي پدر و مادرم بوديم كه مادرم سر به دنيا آوردن ما دوتا از دنيا رفته بود قبل از ما دوتا دختر وجود داشت هما و هاله هما26 ساله بود و ازدواج كرده بود و يه بچه ي يه ساله داشت ولي هاله تازه 22 سالش شده بود و نامزد داشتمنم با تفاوت پنج دقيقه اي زودتر از محمد متولد شده بودم
واسه همين خواه نا خواه يه حس بزرگي در من بود و نسبت به محمد احساس نگراني و مراقبت مي كردم .
ولي پدرم ؛ او پسر يه خانواده ي پر دختر بود كلا تو خانواده ي پدرم پسر كمياب بود و اكثرا دختر بودند وبراي همين ها پدرم خيلي دلش مي خواست كه بچه هايش همه پسر باشند ولي تقدير طور ديگري بوده تا اينكه بعد از دو دختر مادرم دوباره حامله مي شه ولي اين بار برعكس دوبار گذشته كه بارداري آسوني داشته بوده اين دفعه از همون ماه هاي ابتدايي مشكل داشته تا اين كه در اواخر بارداريش تنگي نفس مي اورده واسه ي چثه ي كوچيك مامانم حمل دوتا بچه خيلي سخت بوده تا اينكه سر به دنيا آوردن ما از دنيا مي ره خواهرم هما مي گفت وقتي من متولد شدم پدرم با فهميدن اينكه بازم دخترم خيلي ناراحت مي شه ولي وقتي بعد از مدتي محمد به دنيا مياد انگار دنيا را به پدرم مي دند اون هميشه به شوخي به من مي گه خدا خواسته بوده بازم به من دختر بده ولي اينبار محمد آويزون خدا شده و گفته الا و بلا من بايد با اين دختره همراه بشم و بشم قل دومش
خب بگزريم اونجا بودم كه نوبت محمد برا سربازي بود و ناچار بايد مي رفت ثبت نام مي كرد وقتي كه به پدرم كه مخالف ثبت نامش بود خبر ثبت نامش رو داد بيچاره پدرم نزديك بود سكته بزنه همه ي ما به خوبي مي دونستيم كه جون اين دوتا به هم وابسته هستش ولي چاره چي بود ! او بايد مي رفت .از زمان ثبت نام تا رسيدن زمان اعزام كلا سه ماه طول كشيد سه ماهي كه در طول آن پدرم سه بار راهي بيمارستان شد .ولي عاقبت رسيد روز اعزام البته افرادي مثل محمد كه تا به حال حتي اسلحه هم به دست نگرفته بودند بايد يك دوره ي سه ماهه رو به عنوان آموزشي مي گزروندند در طول اين مدت منم دلشوره داشتم داعم تو هول و ولا بودم تقريبا برام خيلي سخت بود كه كسي كه هميشه كنارمه الان منو بزاره و بره اونم دوسال تازه جايي كه رفتش با خود انسان و برگشتش با خداست.تا اينكه يه شب وقتي كه محمد تو آموزشي بود خواب مادرمو ديدم براي اولين بار بود كه مي ديدم من مادرم رو تنها از روي چند تا عكس قديمي مي شناختم وقتي توي خواب ديدمش اصلا باور نمي شد كه اين مادرم باشد او با اعتراض به من مي گفت كه چرا محمد را تنها گزاشته ام و چرا اورا به امان خدا رها كرده ام بهش گفتم مادر جان اونجا مرا راه نمي دهند ولي او مدام حرف خودش را تكرار مي كرد اخر سر هم گفت :(:قسم جان مي داني حكمت تولد زودتر تو نسبت به محمد در چيست در اين است كه تو بايد هميشه از او مراقبت كني حتي در وسط آتش ) من بعد از اون شب تا يه چند روز بعد مدام خواب مادرم رو مي ديدم كه همين حرف ها رو تكرار مي كرد تا اينكه خسته شدم و اين ماجرا را با مادر مادرم در ميان گزاشتم او مي گفت كه مادرم زن مؤمني بوده و اگه حرفي تو خواب بهم زده حتما حكمتي داشته بعد از صحبت اون روزم با خانم جان رفتم توي فكر اخر من چطوري مي توانسم خودم را هم راه او كنم؟من كه يك زن بودم و اگر خيلي بهم لطف مي كردند بهم اجازه مي دادند كه به عنوان پرستارتوي بيمارستانها كاركنم كه در اين صورت من چگونه مي توانستم از محمدم حمايت كنم .بعد از يه هفته فكر كردن اخر سر تصميمم را گرفتم من بايد با او مي رفتم و چگونه گي اش را نيز مي دانستم و بايد منتظر محمد مي شدم تا او نيز بيايد و از تصميمم اگاه شود بعد به دنبال بقيه ي كار ها باشيم
محمد تازه رسيده بود دست وصورتش رو شست و كنارم روي تخت چوبي كه كنار حوضمون تو حياط قرار داده بوديم نشست و گفت :خوب چه خبرا هم بند من؟
_هيچ چي خبر خاصي نيست جز دلتنگي اهل خانه و فاميل واسه پسر احمد خان
-هيچ وقت خسته نمي شي از اين همه تيكه پروني به من ؟
romangram.com | @romangraam