#قهوه_تلخ_پارت_1
بگویید نه او زنده هست،خودم همین چن ثانیه قبل دستای گرمش را بوسیدم.......
رفتن به پارک ونشستن روی اون صندلی چوبی،بیرون کردن دفتر یادداشت از کیفم،عینک زدن به چشماییم ;اندکی فکر ونگاه کردن به دورواطراف همه وهمه برایم معنای تازگی دارد.تکرار نمی شود بلکه هر روز جدید وجدیدتر می شود.بعضی ها که از افکارم نمی دانند میگویند:خسته نمیشوی اینقد روی این صندلی چوبی می نشینی و به اطرافت نگاه می کنی.
بعضی هام که فکر می کنن دانشجو هستم،می گویند:سروصدای بچه ها اینجا اذیتت نمی کند؟چرا کتابخانه نمی روی برای مطالعه ،تمرکزت هم بهم نمی زند کسی.نمی دانند که من سال هاست به نشستن روی این نیمکت چوبی و زول زدن به اطرافم عادت کرده ام.برایم هر روز تازگی خاصی دارد.دست های سردم رو ،زیر چونه ی گردم می گذارم وخودکار رواننویس آبی رنگ،توی دستم می گذارم.نگاهم رو به کودکان قد ونیم قدی،که در حال بازی کردن هستن میدوزم.ولبخندی شیرین به روی لب می زنم ،سرم رو برمی گردونم وکمی آن طرف تر ،زیردرخت بلوط،زن ومرد جوانی رو می بینم که درحال حرف زدن هستن.دقیق نمی دونم راجب چه چیزی حرف می زنند.اما از نگاه شون می شه فهمید،عاشق ودلباخته ی همدیگر هستن.یا شایدم اوایل زندگی زن ها وشویشان هست.متوجه نگاهم می شوند،زود نگاهم رو به کمی آن طرف تر می دوزم پسر جوانی رو میبینم که سرش رو،روی میز گذاشته.احتمالا شکست عشقی خورده!؟لبخندی روی لب های سرخ وغنچه م می زنم و زیر لب به خودم می گوییم ،نه دخترجان،صددرصد عاشق شده.کاش من یک روانشناس بودم.خیلی زود می فهمیدم دردش چیست؟
چند دقیقه ی نگاهم رو به آن پسرجوان می دوزم.سرش رو بلند می کنه وبدون اینکه به اطرافش نگاه کنه،دست توی جیب شلوارش می کنه.گوشیشو برمیداره ونگاهی به صحفه ی گوشی می ندازه.کاش من یه پسر بودم .از جنس خودش،می رفتم کنارش می نشستم و میگفتم آقا ببخشید می شه بگین ساعت چنده؟اونم با نگاه ی غمگین وآشفته می گفت:مثلا ساعت 9:44دقیقه،دستمو به سمتش دراز می کردم ازش تشکر می کردم.میگفتم :می تونم بنشینم کنارتون!؟اونم سرش رو تکون می داد.من بغل دستش می نشستم.صددرصد، اون که حرف نمی زد باهام باید خودم سررشته ی سخن،را باز می کردم.یهو برق از چشام پرید.یه چیزی به دماغم برخورد کرد!دستم رو از زیرچونه ی،گرمم برداشتم.نگاه کردم توپ بود،بچه ها اومده بودن نزدیکم،(پسره بچه ی ۸_۹ساله ی)،کمی نزدیکم آمد.با حالت ترس ،درحالیکه سرش پایین بود،از صدایش می شد فهمید،که ترسیده است.باصدای ،که انگار از اعماق زمین بلند می شد.گفت:سلام،ببخشید خانم ،من نمیخاستم توپ رو پرتاپ کنم طرف شما.
عینکم رو از روی چشام برداشتم گذاشتم روی دفترچه ی یاداداشت،با صدای به ظاهر عصبی ،یعنی چی مگه می شه تو پرتابش نکرده باشی؟!
_خانم،من معذرت می خوام ،می شه توپم رو بدین،لطفا.
_نه توپ تو نمی دم.
پسربچه ،نگاهی مظلومانه ،بهم کرد وگفت:حق باشماست توپ من مال شما ،چون من مقصرم وگناهمو گردن می گیرم.
چند قدمی،دور شد ازم.بلندشدم ازجام وبالبخندی شیرین گفتم:من باهات شوخی کردم ،عزیزم بیا بگیر اینم توپت،اما یه شرط دارم!؟
پسرک نگاهی بهم کرد و گفت :هرچی باشه شرطت ،قبول.
_می خوام منم باهاتون بازی کنم.
اولش خندید ولی خیلی زود قبول کرد.
کیفم رو برداشتم.از بچه ها خداحافظی کردم،راه خانه رو پیش روگرفتم;راهی خانه شدم.یکی از بهترین تفریحاتم پیاده روی ;قدم زدن وفکر کردن به اطرافم است،هوا رو به سردی است سوز سرما رو حس میکنم دستای ظریفمو توی جیب کاشپنم می کنم;انگار بخاری روشنه توی جیبم چه زود گرم شد.کلید از توی جیبم درمیارم ودرحیاط قدیمی رو باز میکنم،بوی نم دیوارها وراه رفتن روی برگ های طلایی رنگ پاییزی ،خیلی شاعرانه است.بالگدم در رو می بندم،به سمت حوض ابی رنگه قدمی میروم،گوشه ی حوض می نشینم ودستهایم رو داخل آب سرد حوض می شورم ،کلاغ ها در حال غارغار کردن ،ومنم با آن ها هم زمان غارغار می کنم.دور تا دور حیاط می دوم وباصدای بلند;غار غار میکنم.
_الهی بگم ذلیل مرده ،خدا چیکارت نکنه.صداتو بیار پایین،بابات خوابه.
باصدای مهربان مامان،سرجایم می ایستم وبا چشم های عسلیم به مامان خیره می شم:_سلام مامان خانم ،خسته نباشی.
romangram.com | @romangram_com