#فرشته_نجات_پارت_53


بعضی از بچه ها ریز ریز می خندیدند . نسیم آروم گفت : ایلسا سر به سرش نذار می ندازتت این ترماا!

من : ؼلط کرده مرتیکه یابو سوار !





نسیم : وای نگو ووو ... استادمون یه لامبورگینی صفر کیلومتر داره که کل دخترا هلاکشن !

من : خاک بر سرشون این عتیقه مردنی چی داره ؟

نسیم : واسه خودش نیست واسه پسراشه جفتشون تو این دانشگاهن ! یکیشون دانشجوئه یکیشون استاده .

من : ببینم اون استاد اخموئه که هی میگه ساکت ساکت پسر اینه ؟!

نسیم خندید : باهاش کلاس داشتی ؟

من : آره ساعت قبل .

نسیم : حسابی اذیتت کرده ؟ نه ؟!

من : نه زیاد ... یعنی بیخود می کنه اذیت کنه ! اون یکی پسرش دانشجوی چیه ؟

نسیم به پسری اشاره کرد و گفت : اوناهاش ... مهرام راد ! دخترا دیوونشن اما به هیشکی پا نمیده !

به جایی که اشاره کرد نگاه کردم . پسری بود قد بلند و گندمگون که موهای مشکی اش را به سمت بالا

شانه زده بود و شال گردنی به دور گردنش پیچانده بود .خوش تیپ و خوش استیل بود .

نسیم کنار گوشم گفت : جیگره نه ؟!

من : مبارک صاحابش ! در ضمن همچین آش دهن سوزی هم نیست

نسیم : وا ... بی ذوق ! کل دانشگاه هلاکشن .

من : از بس بی سلیقن تو دلم ادامه دادم : ارشیای خودم صد تای همه ی پسرا می ارزه !...

بعد از کلاس به همراه ساؼر و نسیم به بوفه رفتیم تا چیزی بخوریم .ساؼر و نسیم به طرؾ میزی رفتند

و من هم تو صؾ بوفه ایستادم . پس لز گرفتن سه عدد کیک و سه لیوان چای به طرؾ بچه ها برگشتم .

روی صندلی نشستم و مشؽول خوردن شدم . چند دقیقه بعد بارانه به کنارمان آمد : میتونم کنارتون بشینم

؟

ساؼر : البته عزیزم . بشین .

نسیم : تو هم سال اولی هستی ؟

بارانه : بله .

ساؼر : از شهرستا ن ؟

بارانه : اصالتا شیرازی ام اما همین تهران زندگی می کنم .





مشؽول حرؾ زدن بودیم که یکدفعه نسیم گفت : بچه ها اون جارو !

به عقب برگشتم که دیدم بله ... مهرام و سروش و دو تا پسر دیگه وارد بوفه شدند .

با خنده گفتم : ا ... شکیبا خانوم جونه !

ساؼر و بارانه خندیدند و نسیم بهمون چشم ؼره رفت و سپس دستش را بلند کرد و با صدای بلند گفت :

متین ) استوار ( ، سروش !

پسرها به طرفمان آمدند .

من : واسه چی صداشون کردی دیوونه !

خندید و شانه بالا انداخت .

بارانه با اخم گفت : بچه ها من دیگه می رم .

من : کجا ؟

بارانه : بهتره برم .

من : اگه به خاطر شکیباس نمی خواد خودتو اذیت کنی اذیتت کنه می شورم می ذارمش روی بند .

بارانه آروم گفت : باشه !

پسرها به طرفمان آمدند و روی صندلی ها جای گرفتند .

سدوش با دیدن بارانه گفت : به به آفتابه خانم که اینجاست ؟

بارانه سکوت کرد .

من : اگه میدونست شما هم می یای عمرا میومد شکیبا جون !

نسیم خندید : اذیتش نکن سروش ... و رو به ما گفت : معرفی می کنم ... سروش خان پسرخاله ی خلم


romangram.com | @romangram_com